maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۷۵ مطلب توسط «mojtaba sabetahd» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 6⃣1⃣

 

  خاطرات مهدی طحانیان 

 

     ساعت نه و نیم صبح ماجرای کاتیوشا بود و الان ساعت یازده صبح بود. دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم از خدا خواسته با ولع سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: «مهدی! حواست به حرفهایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش، برای جان خودت می گویم، اینجا دیگه آن جاها که قسر در رفتی نیست، اینکه جلوی تو ایستاده می دانی کیست؟»

با بی اعتنایی گفتم: «کیه؟ یک ژنرال؟»

گفت: «خیلی بالاتر، این عدنان خیرالله وزیر جنگ صدام است.» با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم، باور نمی کردم راست بگوید، فکر کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه اینها می خواهند بگویم.

مترجم یکریز حرف میزد. بنده خدا معلوم بود نگران من است.. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گلی از سرم می ریخت که یک حوله انداختند روی سرم سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن. آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خیرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن و پرسید: «چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمدی؟» گفتم: «سیزده سال دارم و متطوع و داوطلب به جبهه آمدم.» که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرماندهان دیگر هم می خندیدند. از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود زد کف دست دیگرش و بعد با آن به سمت سالن اشاره کرد و با خنده گفت: «تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی به جنگ (سر آنتن را گرفت به طرف فرماندهان) این شجاعان عرب؟! این ابطال عرب؟ بگو مهدی نترسیدی؟» 

بعدها در اردوگاه عکس او را در روزنامه های عراقی زیاد دیدم، چنان چهره اش در ذهنم نقش

بسته بود که به محض دیدن عکسش شناختمش و دانستم کسی که در آن اتاق مقابل من ایستاد واقعا عدنان خیرالله پسردایی صدام و وزیر جنگ صدام حسین بود.

 

خدا کمکم کرد در لحظه این جواب به ذهنم رسید، گفتم: «من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم. در جنگ، امروز من با همین جثه، تفنگ دارم یک تیر میزنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر می زنی. حالا چون من کوچکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرید. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکن است برایم راحت تر باشد.» 

این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم کلمه به کلمه را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد.

عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. دیگر هیچ سوالی نپرسید با اشاره او، دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم. کنار ماشین آن سه نفر منتظر ما بودند. در مسیر مترجم بالهجه عربی غلیظش می گفت: «وای مهدی این چه جوابی بود که دادی؟ حالا اینها تو را حتما می کشند.»

تنها چیزی که دغدغه اش را نداشتم جانم بود و همین به من شجاعت و جسارت می داد. دغدغه ام سربلندی اسلام، امام و مردم کشورم بود.

 

👇👇👇

 

🍂 ماشین مسافت زیادی حرکت کرد. باور کردنی نبود و دوباره به بصره رسیدیم. رفتیم به همان سالنی که شب اول اسارت آمده بودیم. تعداد زیادی از بچه ها تخلیه شده بودند و اسیران جدید آمده بودند. چهره همه شان جدید و ناآشنا بود.

هوا به شدت گرم بود. روز سختی داشتم. گوشه سالن روی سیمانهای خنک دراز کشیدم. به فکر خرمشهر بودم؛ آن همه سرباز و چریک عراقی ها که بر در و دیوار شهر مثل مور و ملخ ریخته بودند. آن ساختمان مجهز به دالانهای تو در تو و اتاق فکر، و با حضور فرماندهان رده بالای ارتش عراق و عدنان خیر الله همه حکایت از این داشت که عراقی ها با تمام قوا می خواهند خرمشهر را حفظ کنند.

یاد مرحله دوم عملیات بیت المقدس و آزادسازی جاده اهواز - خرمشهر افتادم، بعد از آن شب تاریک و نبرد خونین بین ما و عراقی ها.

 

                              °°°°

    آفتاب که کاملا بالا آمد، هوا گرم شد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین پرواز می کردند اما عجیب بود که کاری به ما نداشتند، می آمدند تا نزدیکی های ما و شیرجه می رفتند داخل دشت بازی که مقابل ما قرار داشت، بمب هایشان را می ریختند و بر می گشتند. آتش و دود سیاه همه جا را گرفته بود. کم کم کنجکاوی ام برانگیخته شد که چرا هواپیماها و آتش توپخانه عراقی ها این قدر دشت مقابل را می کوبند؟ عده‌ای با خنده و شوخی می گفتند: «بعضی خلبان های عراقی آدم های خوبی هستند، می روند توی دشت مهماتشان را خالی می کنند و بر می گردند که بهانه هم دست مافوق‌هایشان ندهند.»

به همراه دو نفر سینه خیز رفتیم به سمت دشت. ترکش ها و گلوله ها به سمتمان می آمد. در این شرایط گاهی برمی خاستیم و می دویدیم و گاهی دوباره سینه خیز می‌رفتیم. شاید ربع ساعت این طوری سپری شد. زمین زیر پاهایم مدام می لرزید، انگار زلزله شده باشد. در بین دود و آتش و صداهای مهیب، در حالی که در جست و جوی آن دو نفری بودم که گم کرده بودم، جلوی خودم یک دریچه دیدم که به زیر زمین راه داشت.

گشادی دهانه دریچه آن قدر بود که یک نفر می توانست به راحتی از آن عبور کند. بدون یک لحظه درنگ وارد حفره شدم. می توانستم احتمال بدهم تله باشد یا پر از سربازان عراقی، اما هر چه بود می دانستم با روی زمین فرق نمی کند، چون آنجا هم از شر گلوله و ترکش در امان نبودم. وارد حفره که شدم چشمم کم کم به تاریکی عادت کرد. جلوی پایم یک نردبان آهنی بود. از پله ها پایین رفتم. انتهای پله ها راهروی عریض و طویلی قرار داشت که لامپ‌هایی روشن از سقف راهرو آویزان بود. با انفجارهایی که زمین را می لرزاند لامپها مدام تکان می خوردند. گاهی هم از گوشه و کنار خاک می ریخت. صدای ژنراتورهای برق هم به گوش می رسید. دو طرف این راهروی بزرگ، سوله ها و اتاق هایی با کیسه های شن ساخته شده بود و در هر سوله با یک چادر برزنتی پوشانده شده بود.

از کشف خودم هیجان زده بودم. پرده برزنتی اولین و دومین اتاق را کنار زدم. اتاقها انباشته از مهمات بودند، هر جور مهمانی که فکر کنی. رفتم توی یکی از سوله ها. مملو از جعبه های بزرگ مهمات! در یکی از جعبه ها را باز کردم، پر بود از مدالها و لباس های نظامی تمیز و اتوکشیده و ساعت های گران قیمت! از این جعبه ها به جای چمدان ها استفاده کرده بودند. 

 

ادامه در قسمت بعد..

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣1⃣

 

  خاطرات مهدی طحانیان 

 

    با همان سر و وضع خاک آلود و درب و داغان ما را سوار یک ماشین کردند و راه افتادیم.

نمی دانستم کجا می رویم. اما بعد از مدتی احساس کردم وارد خرمشهر شدیم، این را از تابلوهای افتاده روی زمین، سربازهای عراقی که مثل مور و ملخ همه جا بودند، ویرانه ها، رودخانه بزرگی که می دیدیم و بندری که چیزی از آن نمانده بود فهمیدم. عراقی ها شهر را خوابانده بودند! شاید از روی یکی دو ردیف درخت که هنوز سرپا بود می‌شد حدس زد اینجا روزی خیابان بوده است.

تانک ها آن قدر روی ویرانه خانه ها رفت و آمد کرده بودند که جاده ای از آوار منازل درست شده بود. عراقی ها یک دیوار راست توی شهر نگذاشته بودند تا شهر کاملا در کنترلشان باشد و ایرانی ها نتوانند با هلی برن کردن نیروها و چتربازها به شهر وارد بشوند.

 

تنها چند دیوار بلند نزدیک ساختمان فرمانداری شهر سرپا بود که با گلوله توپ سوراخ شده بود. عراقی ها از همین سوراخ عبور می کردند. نزدیک این دیوارهای بلند که رسیدیم، ماشین ایستاد. آن سه نفر توی ماشین ماندند و دو سرباز عراقی و دو سرگرد توجیه سیاسی دست مرا گرفتند و راه افتادیم. 

بعد از این، مسیر آن قدر خراب بود که نمی شد با ماشین رفت. به اطرافم که نگاه می کردم، انگار شهر مزرعه ای بود که ملخ‌ها به آن حمله کرده اند. روی هر تله خاکی، دیوار شکسته ای، روی زمین، روی آوارها، پر از سربازان عراقی بود. آنها به اسلحه گرینف مجهز بودند. معلوم بود از نیروهای مخصوص هستند، هر سرباز دو متر قد داشت با کلاه‌های کج قرمز، سبز و سیاه. بعضی نشسته بودند، بعضی ایستاده بودند با هم می گفتند و می خندیدند و سیگار می کشیدند.

در دو طرفم قطاری از تانکها صف کشیده بودند. انتهایشان معلوم نبود. بعضی تانک ها هنوز زنجیرهایشان داخل گریس بود و بدنه تانک از تازگی برق میزد. تانک های نو سوار بر کمرشکن های مخصوص حمل تانک بودند و عراقی ها مشغول پیاده کردن آنها. اینها همه از جلو چشمانم می‌گذشت. از زیر خرابه ها دوچرخه، اسباب بازی بچه ها و لباس های مردم خرمشهر پیدا بود.

ده دقیقه ای پیاده رفتیم تا رسیدیم به مقر عراقیها. مقر ساختمان فرمانداری خرمشهر بود. طبقات ساختمان مخروبه و سوراخ سوراخ . بود. ظاهرا این هم فریبی بود که مقر اصلی عراقی ها در شهر لو نرود.

 

وارد طبقه همکف شدیم. ساختمان پر از سربازهای ورزیده و بادی گارد بود. یکی از سربازها که مترجم ما محسوب می شد و فارسی بلد بود در گوشم با همان لهجه عربی گفت: «... آی مهدی اینجا خیلی خطرناکه، مراقب حرف زدنت باش. نمیدانی این ها کی هستند. مطمئن باش خلاف میل‌شان رفتار کنی جان سالم به در نمیبری.

 

👇👇👇

 

🍂 ترس و وحشت در چهره خودش هم پیدا بود. مترجم‌ها معمولا آدم های خوبی بودند و بی کم و کاست حرف عراقی ها را به من منتقل می کردند و حرف های مرا برای آنها ترجمه می کردند. معمولا هم دوست داشتند مرا از اوضاعی که اطرافم می گذرد آگاه کنند.

قبل از اینکه برسیم قسمت انتهای ساختمان، دو نفر توجیه سیاسی را که همراه ما بودند خلع سلاح کردند. در انتهای ساختمان، آسانسور بود که سوار شدیم و آسانسور رفت پایین. تا آن زمان سوار آسانسور نشده بودم و این برایم جالب بود. درست نمیدانم آسانسور چند طبقه رفت پایین اما یکدفعه ایستاد، درها باز شد و رفتیم بیرون. مترجم همین طور حرف می زد، آن قدر مجذوب اطرافم بودم که به حرفهای او گوش نمی کردم.

کنار آسانسور یک تورفتگی بود که از آن وارد راهرویی شدیم، از راهرو گذشتیم، به در بزرگی رسیدیم. جلو در به من گفتند بایستم یکی دو دقیقه بعد در باز شد، اتاق بزرگی که شبیه سالن اجتماعات بود مقابلم قرار داشت. سرباز مرا هل داد داخل اتاق. اتاق مبلمان شیک و زیبایی داشت. یک میز بیضی شکل وسط سالن بود که همه سالن را پوشش داده بود که دور تا دورش صندلی بود درجه دارهای سن بالا و پیر ارتش عراق دور میز نشسته بودند. بیشترشان کلاه‌های مشکی‌شان را کنار دستشان روی میز گذاشته بودند. رأس این جلسه هم فردی بود که از روی صندلی اش بلند شده بود. چیزی شبیه آنتن دستش بود و از روی نقشه توضیحاتی به جمع میداد.

اتاق پنجره نداشت. همه دیوارها با نقشه های دو سه متری پوشیده شده بود. دور تا دور سالن روی دیوار نقشه های زیادی به قطر ۲۰ سانت روی هم دیگر آویزان بود. روی نقشه هایی که رو بود فلش‌هایی به چهار سمت جغرافیایی وجود داشت.

چیزی که توجهم را جلب کرد، هوای دودآلود اتاق بود. همه چیز در هاله ای از دود فرو رفته بود. جلوی هر افسر ارشد دو پاکت سیگار و یک زیرسیگاری که پر از ته سیگار بود قرار داشت. افسرها همه شان سیگار به دست داشتند. اما دودی که در اتاق پخش شده بود، بوی تنباکوی معمولی نداشت بسیار مطبوع و عطر آگین بود و آدم احساس خفگی نمی کرد.

متعجب به همه این چیزها نگاه می کردم که یک دفعه مرد آنتن به دست از جلوی نقشه برگشت و نگاهش به من افتاد. آنتن را روی میز گذاشت و زد زیر خنده. به طرز جنون آمیزی می خندید. دیگران هم با عکس العمل او، که معلوم بود رئیس همه شان است، برگشتند به طرفم و آنها هم خنده سر دادند.

او چند قدمی به طرفم آمد، به عربی با کسانی که مرا با خودشان آورده بودند صحبت کرد، آنها بردنم به انتهای راهرو. وارد اتاقی شدم که

حمام و سرویس های بهداشتی داشت. بعد از ماجرای کاتیوشا و ریختن شن و ماسه روی بدنم که تقریبا زیر شن و ماسه دفن شدم، با همان حال مرا آورده بودند اینجا، بدون اینکه دستهایم را باز کنند که بتوانم دستی به موهایم بکشم و یا لباسم را بتکانم. فقط جریان بادی که از حرکت ماشین به بدنم خورده بود شاید کمی شن و ماسه ها را با خود برده بود. به آدمی می ماندم که بعد از ده سال از زیر خاک کشیده اند بیرون!

 

ادامه در قسمت بعد..

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣1⃣

 

   خاطرات مهدی طحانیان 

 

   صدای آه و ناله عراقی ها بلند شده بود. عده زیادی مجروح کف تریلی زیر جنازه‌ها گیر افتادند و عده ای هم روی زمین کنار چرخ‌ها. باد، آتش را به سمت آنها که روی زمین افتاده بودند می کشاند، اما آنها توان حرکت نداشتند و فریادشان به آسمان بلند بود. عراقی هایی که تسلیم شده بودند، بهت زده این منظره را نگاه می کردند.

آتش به سرعت تمام ماشین و افراد روی آن را بلعید و آه و ناله ها تمام شد. یک مایع سیاه رنگ مثل روغن سوخته در حالی که شعله ور بود از اطراف تریلی روی زمین می ریخت، معلوم بود روغن جنازه‌هاست و بوی گوشت کباب شده همه جا را گرفته بود

یک دفعه سروصدایی بلند شد. صدایی شبیه ترکیدن: «تق، تق، تق». پشت بند صدا دیدیم قطعات کوچکی از میان شعله های آتش به آسمان پرتاب می شود و بخارکنان از آسمان روی زمین می افتد. چندتا هم نزدیک من روی زمین افتاد. خوب که نگاه کردم، دیدم مغز آدم است. فرمش شبیه مغز گردو بود. هنوز هم داغ بود و از آن بخار بلند می‌شد. بی اراده کمی عقب رفتم و تازه فهمیدم صدای تق تق از ترکیدن جمجمه‌هاست .

بچه ها مراقب بودند ببینند از این محور چه تحرک جدیدی انجام می شود...

 

                            °°°°

هر شب آن قدر به اتفاقاتی که افتاده بود فکر می کردم که اصلا نمی‌فهمیدم کی خوابم می‌برد. صبح روز بعد، دوباره آمدند دست و پا بسته من و آن سه نفر را که داشتند به آتش من می سوختند سوار جیپ کردند و آوردند نزدیک خط مقدم.

 

🍂 محوری بود که کانال‌های زیادی داشت و حتی در حوضچه های بزرگ آب، قایق ها در حرکت بودند. شاید دویست سیصد متر با خط مقدم عراق فاصله داشتیم. آنجا عده زیادی نظامی ایستاده بود وقتی فرمانده پیاده شد، طبق معمول همه احترام نظامی گذاشتند. گودال بزرگی در نزدیک ما قرار داشت. نزدیک گودال یک کاتیوشا هم بود. فکر کردم خدایا این کاتیوشا را برای چی آوردند اینجا. ذهنم درگیر بود. دست و پا بسته افتاده بودیم کف جیب. فرمانده آمد جلوی ما ایستاد و با عصبانیت فریاد زد: «شماها آدم نمی شوید، مرا پاک از خودتان ناامید کردید، اسیر جزو ارتش عراق است، شما باید بفهمید، حالا که ما را ناامید کردید چاره ای ندارم جز اینکه...» دیگر ادامه نداد و به عربی با مترجم صحبت کرد و نفهمیدیم چه گفتند۔

   بعد از چند دقیقه سه تا سرباز آمدند داخل جیپ. دست و پای ما را که بسته بود، دوباره به میله های ماشین بستند طوری که از سر جایمان نمی توانستیم تکان بخوریم. متوجه دوروبرم نبودم، ذهنم درگیر این کاتیوشا بود. وقتی توی جبهه می خواستند با آن شلیک کنند، نیروها از آن فاصله می گرفتند، بس که صدای مهیبی داشت و زمین را می لرزاند.

چند دقیقه بعد جیب حرکت کرد و درست کنار کاتیوشا و با فاصله ای کم ایستاد. راننده پیاده شد و همراه سربازان و فرمانده سوار ماشین دیگری شدند و عقب رفتند. فرمانده با اشاره دست به ما فهماند چه بلایی قرار است سرمان بیاید.

همان موقع اشهدم را خواندم. مطمئن بودم به خاطر آتش عقبه کاتیوشا هر چهارتای ما جزغاله می شویم. حرارتی که از رها شدن موشک های آن تولید میشود گاهی از رمل ها آجر می ساخت! خاک را ذوب می کرد. حالا ما در فاصله یک متری آن بودیم. خودمان را سپردیم دست خدا، عراقی ها دور شدند و دیگر نمی دیدیم‌شان. کاتیوشا شروع به شلیک کرد. دست و پای ما بسته بود و کاری نمی توانستیم بکنیم. با صدای مهیب اولین موشک خواستیم دست هایمان را روی گوش ها بگذاریم اما امکان نداشت. زمین رملی بود و با شلیک هر موشک کوهی از شن داغ روی سر و صورتمان میریخت. احساس می کردم دارم در یک تنور داغ زنده به گور می شوم. نه چشم هایم از شدت گرد و خاک جایی را می دید و نه گوش‌هایم می‌شنید. فقط صدای مهیب و ممتدی در سرم سوت می کشید و قطع نمی شد.

چهل تا موشک که شلیک شد و سروصدا خوابید، سروکله عراقی ها و فرمانده پیدا شد. آنها انتظار نداشتند ما را زنده ببینند. واقعا هم عجیب بود که زنده بودیم. گوش‌هایم چیزی نمی شنید، منگ منگ شده بودم. چشم ها و بینی ام پر از خاک بود. از شکل و شمایل آدم در آمده بودیم. انگار ما را پس از سالها از قبر بیرون آورده بودند.

 

ادامه در قسمت بعد......

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣1⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

    دوباره سوار تویوتا شدیم. این دفعه به طرف خرمشهر حرکت کردیم. از نخلستانها گذشتیم و به محوری رسیدیم که معلوم بود از قبل خبر ورود ما به آنها داده شده است و تدارکات زیادی دیده بودند. سربازان زیادی به حالت خبردار به ستون ایستاده بودند. فرمانده از آنها سان دید. من هم دنبال فرمانده می رفتم. من هم مثل او سان میدیدم! بدون اینکه اجازه بدهم ذره‌ای احساس ترس و یا حقارت به خاطر اسیر بودنم در نگاه ها و قدم هایم حس شود، پشت سر فرمانده میرفتم.

 

بعد از یک سان دیدن ده دقیقه ای، به جایگاهی، که تازه درست کرده بودند، رسیدیم. یک میکروفون ثابت هم جلو میز نصب شده بود و دیگر خبری از آن بلندگو دستی نبود. فرمانده مثل دفعات قبل بدون کم یا زیاد شروع به صحبت کرد: «شما باید بدانید ایرانی ها شب‌های حمله الله اکبرها را از بلندگوها پخش می کنند و قصدشان ترساندن شما است! پاسدارهای خمینی نیرو در جبهه ها ندارند. آنها بچه های شش ساله را از مهدکودک ها می دزدند و برای پر کردن جبهه ها به خط مقدم و مقابل شما می آورند. این بچه گواه حرف های من است. شما باید با اراده و قدرت در مقابل ایرانی ها مقاومت کنید و شب های عملیات فرار نکنید.»

مترجم همه اینها را طبق معمول برای من ترجمه کرد و بعد پرسید: «تو چند سال داری؟» : من هم پاسخ دادم: «بسم الله الرحمن الرحیم، من سیزده سال دارم»

- شما را به زور به جبهه آوردند؟

در ترجمه های قبلی عراقی ها همیشه داوطلب را «متطوع» ترجمه می کردند، این عبارت را یاد گرفته بودم و از این کلمه در جوابم استفاده کردم.

۔ خیر متطوع هستم. سه سال دوره سخت دیدم، گریه کردم و سماجت به خرج دادم تا فرمانده ها مجبور شدند مرا با خودشان به جبهه بیاورند.

صورت فرمانده را می دیدم که از شدت عصبانیت سیاه شده است. مثل همیشه سؤالات تمام شد و مرا از جایگاه پایین آوردند، دست و پایم را بستند و انداختند توی ماشین. صدای فرمانده را می شنیدم که سر مترجم فریاد می زد و به عربی جملاتی را تندتند می گفت. وقتی رسیدیم جلوی همان کانتینر، فرمانده با چشمان سرخ که از حدقه بیرون زده بود مرا روی زمین انداخت و به سربازی دستور شلیک داد. سرباز یک خشاب تیر را اطراف من شلیک کرد، بعد مترجم گفت: «فرمانده می گوید تو باید بفهمی اسیر هستی، باید هر کاری ما می خواهیم انجام بدهی. باید حرف های ما را تأیید کنی، حق نداری از خودت چیزی بگویی»

شب دوباره مرا بدون آب و غذا داخل کانتینر انداختند. فرمانده با خودخوری و عصبانیت زیاد کانتینر را مقبره همیشگی من اعلام کرد و رفت.

👇👇👇

 

🍂 کوچکترین فراغتی که پیش می آمد و تنها می شدم فکرم می رفت به سمت اتفاقات دو روز گذشته. چیزهایی که دیده بودم آنقدر عجیب بود که تمام ذهنم را پر کرده بود.

 

                              °°°°

   بعد از توقف طولانی در کمرکش خاکریز جاده اهواز - خرمشهر که آزاد شده بود، اعلام کردند آماده جابه جایی باشید. ماشین های آیفا و کمپرسی آمدند و همه سوار شدند. ظاهرا خطی بود که باید شکسته می شد.

بعد از تصرف خاکریزهای دشمن در سینه کش خاکریز، در تاریکی مطلق خوابیدیم. جوری به زمین چسبیده بودیم که بعید بود ما را ببینند. ماشین های عراقی یک به یک می آمدند و از جلوی خاکریز رد می شدند. ماشین های بزرگی بودند، از این کمرشکن های بزرگ که دو تا تانک روی آن به راحتی قرار می گیرد و جابه جا می شود. البته روی آن تریلرهای بزرگ، تانک نبود بلکه سربازان عراقی، کیپ در کیپ ایستاده بودند. شاید روی هر تریلی یک گروهان قرار گرفته بود. آنها همدیگر را چسبیده بودند تا از روی ماشین پرت نشوند. سربازان جثه های بزرگی داشتند. دست هر کدامشان تیربار گرینف بود. این اسلحه، بزرگ است اما عراقی های درشت هیکل، به راحتی گرینف‌ها را سر شانه هایشان گذاشته و بدنشان را با قطارهای فشنگ مثل یک جلیقه ضد گلوله پوشانده بودند. تصور می کنم از یگان های ویژه ارتش عراق بود. چند تانک، جیپ و توپ ۱۰۶ هم دنبال تریلی ها حرکت می کرد.

معلوم بود این ستون از وضعیت خط خبر نداشتند که راست آمدند وسط معرکه و در محاصره ما قرار گرفتند. آنها هنوز نفهمیده بودند خط‌شان شکسته شده است. نور چراغ ماشین هایشان پایین بود و راننده فقط دو سه متری جلوی خودش را می دید و به اطراف دید نداشت. عراقی هایی که تسلیم شده بودند یک طرف خاکریز ساکت نشسته بودند و آن صحنه ها را همراه ما تماشا می کردند. هر حرکتی از سوی عراقی های به اسارت در آمده قیامتی به پا می کرد، ولی به لطف خدا و ترسی که بر دلشان حاکم بود کوچکترین مشکلی ایجاد نکردند. شاید هم هر کدام از آنها به فکر جان خودش بود و چون هدف مشترکی نداشتند تا برای رسیدن به آن مبارزه کنند، کاری نکردند و ساکت ماندند.

طولی نکشید که ستون به پایان رسید و آخرین تریلر کمرشکن رد شد. فرمانده از قبل دستور آتش و درگیری با آخرین ماشین را داد. تریلر سر پیچ خاکریز متوجه ما شد و ایستاد. نور چراغهایش روی خاکریز افتاده بود. در کابین تریلر باز شد و از داخل آن یک نفر پیاده شد. تعجب کردم. مرد قدبلند و درشت هیکلی بود اما لباس نظامی به تن نداشت. یک دشداشه بلند پوشیده بود و یک چفیه قرمز عربی به سر داشت. به سمت ما آمد. نزدیک که شد یک دفعه فریاد زد: «ایرانی ایرانی» و به سمت ماشین دوید.

فرمانده دستور آتش داد و آرپی جی زن در لحظه شلیک کرد. گلوله آرپی جی از وسط کمر او رد شد و به کابین ماشین اصابت کرد. کابین آتش گرفت. اسلحه هایمان را روی رگبار گذاشتیم و شروع به شلیک کردیم. بعثی ها مثل ملخ روی هم می ریختند و تک و توک از روی تریلی پایین می افتادند. سرگردان بودند و نمی دانستند چه کنند. باد شدیدی می وزید. باد باعث شد آتش کابین به چرخهای تریلر برسد و کل ماشین یک دفعه جلوی چشم ما آتش بگیرد...

 

ادامه در قسمت بعد..

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

راهبرد دولت بایدن در قبال ایران :

1- ایران به برجام برگردد.

2-اجرای تعهدات برجامی ایران راستی آزمایی شود.

3-بعد از راستی آزمایی آمریکا به برجام بر می گردد.

4- ایران باید برای ورود به مذاکرات جامع شامل متن برجام و موضوعات موشکی و منطقه ای اطمینان دهد .

 

به زبان ساده راهبرد دولت ترامپ اما با یک ادبیات نرم !

 

 

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

هشدار رهبر انقلاب اسلامی برای کسانی که آمریکا را قبله خود می دانند ؟

 

 

دریافت
حجم: 267 کیلوبایت
 

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

 

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣1⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

   ..سرگرد به سربازان تأکید می کرد: «از جلوی ایرانی ها فرار نکنید!» فهمیدم با نمایش دادن من میخواهد در سربازانش انگیزه ای ایجاد کند که شبهای حمله فرار نکنند. مترجم به طرفم آمد و اولین سؤالی که پرسید این بود: تو چند سال داری؟» قبل از اینکه جواب بدهم بسم الله الرحمن الرحیم گفتم، با بسم الله گفتنم ولوله‌ای افتاد توی سربازها، انگار شوک بهشان وارد شده بود. بی توجه به هیاهو، بلند پاسخ دادم: سیزده سال.» و هیاهو و ولوله بالا گرفت..

مترجم پرسید: تو را به زور از مهدکودک به جبهه های جنگ آورده‌اند؟

جواب دادم: «من داوطلب به جبهه آمدم، زیر هیجده سال اجازه آمدن به جبهه ندارد. من سه سال دوره دیدم تا مسئولین راضی شدند به جبهه بیایم.)

همین دو تا سوال پرسیده شد. سرگرد از روی ماشین پرید پایین و مرا هم کشیدند پایین. دوباره دست و پایم را بستند و انداختند کف تویوتا. سربازانی که چند دقیقه پیش مسخره ام می کردند و برایم شکلک در می آوردند، از جلوی تویوتا که رد می شدند با بهت و حیرت نگاهم می کردند و خنده از لبانشان رفته بود. آن سرگرد مسن آمد جلویم ایستاد و به چشمانم خیره شد. انگشتش را به حالت تهدید بلند کرد و چند جمله گفت که نفهمیدم.

 

    دم غروب بود که به سالن برگشتیم. قبل از اینکه وارد سوله شوم، هر دو سرگرد با من حرف زدند. یکی شان گفت: «حق نداری هر چه دلت میخواهد بگویی. اینجا عراق است و تو اسیر ما هستی. هر وقت بخواهیم می توانیم تو را بکشیم. نباید این را فراموش کنی.» آن سرگرد کلت کمری اش را بغل گوشم گذاشت و گفت: «کشتن تو برایم راحت است.» بعد هم رو به سربازی که کنار من بود کرد و گفت به خاطر حرف های امروزم، آب و غذا به من ندهند.

این تهدید برایم اهمیتی نداشت. یک هفته قبل از اسارت آن قدر گرسنگی و تشنگی کشیده بودم که بدنم عادت کرده بود. احساس می کردم اگر یک لقمه نان و یک جرعه آب بخورم می توانم تا سه روز تاب بیاورم.

👇👇👇

 

 

ادامه در قسمت بعد....

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣1⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

    هنوز قطرات اشک روی صورتم بود که دیدم یک موتورسیکلت از دور به طرفم می آید. نزدیک تر که شد از خوشحالی از جا پریدم و رفتم به سمتش. آقای زارعی مسئول دفتر بسیج اردستان بود. او با مهربانی مرا در آغوش کشید و گفت، خوشحال است که من سالم هستم. گفت: مهدی باورت می‌شود؟ تو اینجا هستی در خط مقدم جبهه، کنار جاده آزادشده اهواز خرمشهر. هنوز باورم نمی شود توانسته باشی از دست آن جماعت زیادی که مخالف آمدن تو به جبهه بودند در بروی!» .

آقای زارع زود رفت. خورشید آمده بود وسط آسمان و گرما بیداد می کرد. سنگرهای ما خیلی معمولی بود. دیوارهایش کیسه های شن و سقفش ایرانیت. آفتاب به ایرانیت می خورد و گرما ده برابر می شد. سر ظهر امکان نداشت بتوانی داخل سنگر بمانی. کلاه آهنی را از سرم برداشتم و به دیوار سنگر تکیه دادم. از سنگر بیرون آمدم تا به دو خمپاره انداز کمک کنم. ده متر دورتر از من یک تانک چیفتن ایستاده بود. احساس کردم از سمت تانک چند نفر با هم مرا صدا می کنند. سر چرخاندم دیدم، ده نفری از بچه های ارتش یک گودال بزرگ توی زمین حفر کرده اند و تانک را گذاشته اند درست روی گودال. سایه خوب و خنکی درست شده بود. این ده نفر داخل این گودال هی جابه جا می شدند و از من می خواستند بروم کنارشان استراحت کنم.

کلاهم را روی سرم گذاشتم و تشکر کردم و رفتم به طرف بچه های خمپاره انداز. هنوز خیلی از آنها دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم اصلا تانک چیفتنی وجود ندارد. فقط دود و آتش به آسمان زبانه می کشد. 

آتش و دود که خوابید، یک نفر مشمایی برداشته بود و از بچه ها خواهش می کرد هر چه از پیکر شهدا به جا مانده جمع کنند و داخل مشما بریزند. کل چیزی که از جسد آن ده، پانزده نفر مانده بود آن کیسه مشما را پر نکرد. تکه های کوچکی از گوشت بدن، چند انگشتر و پلاک. همینا

از این دست اتفاقات زیاد برایم افتاده بود. حالا می فهمیدم حکمتش چه بودها من باید زنده می ماندم اسیر میشدم... باید زنده می ماندم در این افکار غرق بودم که به خواب رفتم. 

 

                                 °°°°

   اولین صبح اسارت که از خواب بیدار شدم احساس کردم عراقی ها به تقلا افتاده اند. از پشت نرده های پنجره آنها را می دیدم که رفت و آمد زیادی داشتند. چند افسر سن بالا وارد محوطه شده بودند. سربازها از ترس دائم پا می کوبیدند و اسیدی سیدی، می کردند. 

 

👇👇👇

 

ادامه در قسمت بعد.......

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

بت مقوایی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

مرتضی جاویدی

  • mojtaba sabetahd