maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 1⃣1⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

    هنوز قطرات اشک روی صورتم بود که دیدم یک موتورسیکلت از دور به طرفم می آید. نزدیک تر که شد از خوشحالی از جا پریدم و رفتم به سمتش. آقای زارعی مسئول دفتر بسیج اردستان بود. او با مهربانی مرا در آغوش کشید و گفت، خوشحال است که من سالم هستم. گفت: مهدی باورت می‌شود؟ تو اینجا هستی در خط مقدم جبهه، کنار جاده آزادشده اهواز خرمشهر. هنوز باورم نمی شود توانسته باشی از دست آن جماعت زیادی که مخالف آمدن تو به جبهه بودند در بروی!» .

آقای زارع زود رفت. خورشید آمده بود وسط آسمان و گرما بیداد می کرد. سنگرهای ما خیلی معمولی بود. دیوارهایش کیسه های شن و سقفش ایرانیت. آفتاب به ایرانیت می خورد و گرما ده برابر می شد. سر ظهر امکان نداشت بتوانی داخل سنگر بمانی. کلاه آهنی را از سرم برداشتم و به دیوار سنگر تکیه دادم. از سنگر بیرون آمدم تا به دو خمپاره انداز کمک کنم. ده متر دورتر از من یک تانک چیفتن ایستاده بود. احساس کردم از سمت تانک چند نفر با هم مرا صدا می کنند. سر چرخاندم دیدم، ده نفری از بچه های ارتش یک گودال بزرگ توی زمین حفر کرده اند و تانک را گذاشته اند درست روی گودال. سایه خوب و خنکی درست شده بود. این ده نفر داخل این گودال هی جابه جا می شدند و از من می خواستند بروم کنارشان استراحت کنم.

کلاهم را روی سرم گذاشتم و تشکر کردم و رفتم به طرف بچه های خمپاره انداز. هنوز خیلی از آنها دور نشده بودم که صدای انفجار مهیبی بلند شد، برگشتم پشت سرم را نگاه کردم دیدم اصلا تانک چیفتنی وجود ندارد. فقط دود و آتش به آسمان زبانه می کشد. 

آتش و دود که خوابید، یک نفر مشمایی برداشته بود و از بچه ها خواهش می کرد هر چه از پیکر شهدا به جا مانده جمع کنند و داخل مشما بریزند. کل چیزی که از جسد آن ده، پانزده نفر مانده بود آن کیسه مشما را پر نکرد. تکه های کوچکی از گوشت بدن، چند انگشتر و پلاک. همینا

از این دست اتفاقات زیاد برایم افتاده بود. حالا می فهمیدم حکمتش چه بودها من باید زنده می ماندم اسیر میشدم... باید زنده می ماندم در این افکار غرق بودم که به خواب رفتم. 

 

                                 °°°°

   اولین صبح اسارت که از خواب بیدار شدم احساس کردم عراقی ها به تقلا افتاده اند. از پشت نرده های پنجره آنها را می دیدم که رفت و آمد زیادی داشتند. چند افسر سن بالا وارد محوطه شده بودند. سربازها از ترس دائم پا می کوبیدند و اسیدی سیدی، می کردند. 

 

👇👇👇

 

ادامه در قسمت بعد.......

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • ۹۹/۱۱/۰۷
  • mojtaba sabetahd