maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🔻 #معجزه_انقلاب 2⃣

    

خاطرات مهدی طحانیان 

 

تانک های عراقی در سمت راستم تیربارهایشان شلیک می کرد. از خدا می خواستم به حرکت درنیایند. گلوله های کاتیوشا از جبهه ایران داشت جاده را زیرورو می کرد. از سمت راستم شروع شد تا رسید روبه رویم و رفت به سمت چپ. دقیق و حساب شده.

 یعنی کی بود این قدر قشنگ گرا می‌داد؟ همانطور که به زمین چسبیده بودم، عراقی ها را می دیدم که مواضعشان را رها کردند، پدافندهای ضدهوایی در اثر موج انفجار به هوا می رفت و به زمین می افتاد. عراقی ها از روی جاده فرار کردند تا جان پناهی برای خودشان پیدا کنند. 

 

گلوله کاتیوشا وقتی منفجر می شود دود سیاه و غلیظی دارد، از لطف خدا مسیر باد در جهت ما بود و دودهای ناشی از انفجار اطرافم را سریع پر کرد و استتار خوبی به وجود آورد. دیدم بهترین فرصت است، به سرعت از زمین کنده شدم و زدم به دل این دود و غباری که از شلیک گلوله های کاتیوشا در دشت پراکنده بود.

با همه توانی که در خودم احساس می کردم به جلو می دویدم. بی امان می دویدم. احساس می کردم عن‌قریب قلبم از سینه ام بیرون می زند. هنوز چیزی از دویدنم نگذشته بود که باران تیرها به طرفم باریدن گرفت. می‌دانستم عراقی ها مرا دیده اند، خودم را سریع انداختم زمین، گلوله‌ها قطع شد. گلوله ها از تیربار تانکها شلیک می شد. با همین وضعیت قدری در حال ایستاده، قدری نیم خیز و سینه خیز به حرکت خودم ادامه دادم. از پشت خاکریزی که در امتداد جاده و درست روبه روی تانک ها کشیده شده بود صدای عراقی ها را می شنیدم، انگار توی یک تله مستطیلی که فقط یک راه خروج داشت گیر کرده بودم.

در مسیر حرکتم، آن قدر روی زمین جنازه ریخته بود که مجبور می‌شدم از روی شهدا بگذرم. چاره ای نداشتم. در یکی از دفعاتی که بلند شدم و به سرعت می دویدم تا حداقل از جاده روبه روی عراقی ها فاصله بگیرم، یک دفعه شنیدم کسی مرا صدا می زند: «مهدی مهدی.» لاینقطع اسم مرا می گفت. رفتم به طرف صدا، رسیدم بالای سرش، دیدم یک نفر سر تا پا غرق در خون است؛ موهای صورتش، لباس هایش، حتی پوتین هایش پر از خون بود. نمی‌شد تشخیص بدهی چند سال دارد؟ حتی نتوانستم بشناسمش کدام یکی از بچه هاست، او مرا می شناخت، همه بدنش باندپیچی شده بود ولی از شدت خونریزی همه باندها قرمز شده بود. بریده بریده گفت: «مهدی چرا اینجوری می دوی... خودت را سبک کن.... حمایلت را باز کن... اسلحه می خواهی چه کار کنی؟ باید سبک باشی تا بتوانی راحت تر فرار کنی... فقط کلاهتو نگه دار. و همین طور که حرف می‌زد برخاستم و حمایلم را باز کردم، کوله پشتی ام را گذاشتم زمین و... او ادامه داد: «الآن گردان پاکسازی عراقی ها می آیند، آنها همه مجروحها را تیر خلاص می زنند، اگر دستشان به تو برسد اسیرت می کنند... تو کوچکی می توانند از تو استفاده تبلیغاتی بکنند. خیلی اذیتت خواهند کرد... هر جوری شده باید فرار کنی.»

با بهت به حرف های او گوش می کردم. «حالا بلند شو.. سریع فرار کن... بروا تا می توانی خودت را از اینجا دور کن» .

بدون اینکه بتوانم یک کلمه حرف بزنم بلند شدم بروم، دوباره صدایم زد و گفت: «مهدی تا نرفتی یکی از آن چفیه هایت را بینداز روی صورتم، آفتاب خیلی اذیتم می‌کندا» 

دو تا چفیه داشتم، یکی را محکم بسته بودم کمرم و حمایلم که تکان نخورد و موقع دویدن راحت باشم. همان را انداختم روی صورتش. چفیه سفیدرنگ مثل اینکه انداخته باشی اش روی آب شروع کرد به خیس شدن، در چشم به هم زدنی از خون سرخ شد. یک دفعه تکان شدیدی خورد. چفیه را زدم کنار دیدم چشم هایش به سفیدی رفته است، شهید شده بود. دلم شکست. در این شرایط او به فکر من بود!

 

ادامه در قسمت بعد..

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • ۹۹/۱۰/۲۶
  • mojtaba sabetahd