maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣1⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

    دوباره سوار تویوتا شدیم. این دفعه به طرف خرمشهر حرکت کردیم. از نخلستانها گذشتیم و به محوری رسیدیم که معلوم بود از قبل خبر ورود ما به آنها داده شده است و تدارکات زیادی دیده بودند. سربازان زیادی به حالت خبردار به ستون ایستاده بودند. فرمانده از آنها سان دید. من هم دنبال فرمانده می رفتم. من هم مثل او سان میدیدم! بدون اینکه اجازه بدهم ذره‌ای احساس ترس و یا حقارت به خاطر اسیر بودنم در نگاه ها و قدم هایم حس شود، پشت سر فرمانده میرفتم.

 

بعد از یک سان دیدن ده دقیقه ای، به جایگاهی، که تازه درست کرده بودند، رسیدیم. یک میکروفون ثابت هم جلو میز نصب شده بود و دیگر خبری از آن بلندگو دستی نبود. فرمانده مثل دفعات قبل بدون کم یا زیاد شروع به صحبت کرد: «شما باید بدانید ایرانی ها شب‌های حمله الله اکبرها را از بلندگوها پخش می کنند و قصدشان ترساندن شما است! پاسدارهای خمینی نیرو در جبهه ها ندارند. آنها بچه های شش ساله را از مهدکودک ها می دزدند و برای پر کردن جبهه ها به خط مقدم و مقابل شما می آورند. این بچه گواه حرف های من است. شما باید با اراده و قدرت در مقابل ایرانی ها مقاومت کنید و شب های عملیات فرار نکنید.»

مترجم همه اینها را طبق معمول برای من ترجمه کرد و بعد پرسید: «تو چند سال داری؟» : من هم پاسخ دادم: «بسم الله الرحمن الرحیم، من سیزده سال دارم»

- شما را به زور به جبهه آوردند؟

در ترجمه های قبلی عراقی ها همیشه داوطلب را «متطوع» ترجمه می کردند، این عبارت را یاد گرفته بودم و از این کلمه در جوابم استفاده کردم.

۔ خیر متطوع هستم. سه سال دوره سخت دیدم، گریه کردم و سماجت به خرج دادم تا فرمانده ها مجبور شدند مرا با خودشان به جبهه بیاورند.

صورت فرمانده را می دیدم که از شدت عصبانیت سیاه شده است. مثل همیشه سؤالات تمام شد و مرا از جایگاه پایین آوردند، دست و پایم را بستند و انداختند توی ماشین. صدای فرمانده را می شنیدم که سر مترجم فریاد می زد و به عربی جملاتی را تندتند می گفت. وقتی رسیدیم جلوی همان کانتینر، فرمانده با چشمان سرخ که از حدقه بیرون زده بود مرا روی زمین انداخت و به سربازی دستور شلیک داد. سرباز یک خشاب تیر را اطراف من شلیک کرد، بعد مترجم گفت: «فرمانده می گوید تو باید بفهمی اسیر هستی، باید هر کاری ما می خواهیم انجام بدهی. باید حرف های ما را تأیید کنی، حق نداری از خودت چیزی بگویی»

شب دوباره مرا بدون آب و غذا داخل کانتینر انداختند. فرمانده با خودخوری و عصبانیت زیاد کانتینر را مقبره همیشگی من اعلام کرد و رفت.

👇👇👇

 

🍂 کوچکترین فراغتی که پیش می آمد و تنها می شدم فکرم می رفت به سمت اتفاقات دو روز گذشته. چیزهایی که دیده بودم آنقدر عجیب بود که تمام ذهنم را پر کرده بود.

 

                              °°°°

   بعد از توقف طولانی در کمرکش خاکریز جاده اهواز - خرمشهر که آزاد شده بود، اعلام کردند آماده جابه جایی باشید. ماشین های آیفا و کمپرسی آمدند و همه سوار شدند. ظاهرا خطی بود که باید شکسته می شد.

بعد از تصرف خاکریزهای دشمن در سینه کش خاکریز، در تاریکی مطلق خوابیدیم. جوری به زمین چسبیده بودیم که بعید بود ما را ببینند. ماشین های عراقی یک به یک می آمدند و از جلوی خاکریز رد می شدند. ماشین های بزرگی بودند، از این کمرشکن های بزرگ که دو تا تانک روی آن به راحتی قرار می گیرد و جابه جا می شود. البته روی آن تریلرهای بزرگ، تانک نبود بلکه سربازان عراقی، کیپ در کیپ ایستاده بودند. شاید روی هر تریلی یک گروهان قرار گرفته بود. آنها همدیگر را چسبیده بودند تا از روی ماشین پرت نشوند. سربازان جثه های بزرگی داشتند. دست هر کدامشان تیربار گرینف بود. این اسلحه، بزرگ است اما عراقی های درشت هیکل، به راحتی گرینف‌ها را سر شانه هایشان گذاشته و بدنشان را با قطارهای فشنگ مثل یک جلیقه ضد گلوله پوشانده بودند. تصور می کنم از یگان های ویژه ارتش عراق بود. چند تانک، جیپ و توپ ۱۰۶ هم دنبال تریلی ها حرکت می کرد.

معلوم بود این ستون از وضعیت خط خبر نداشتند که راست آمدند وسط معرکه و در محاصره ما قرار گرفتند. آنها هنوز نفهمیده بودند خط‌شان شکسته شده است. نور چراغ ماشین هایشان پایین بود و راننده فقط دو سه متری جلوی خودش را می دید و به اطراف دید نداشت. عراقی هایی که تسلیم شده بودند یک طرف خاکریز ساکت نشسته بودند و آن صحنه ها را همراه ما تماشا می کردند. هر حرکتی از سوی عراقی های به اسارت در آمده قیامتی به پا می کرد، ولی به لطف خدا و ترسی که بر دلشان حاکم بود کوچکترین مشکلی ایجاد نکردند. شاید هم هر کدام از آنها به فکر جان خودش بود و چون هدف مشترکی نداشتند تا برای رسیدن به آن مبارزه کنند، کاری نکردند و ساکت ماندند.

طولی نکشید که ستون به پایان رسید و آخرین تریلر کمرشکن رد شد. فرمانده از قبل دستور آتش و درگیری با آخرین ماشین را داد. تریلر سر پیچ خاکریز متوجه ما شد و ایستاد. نور چراغهایش روی خاکریز افتاده بود. در کابین تریلر باز شد و از داخل آن یک نفر پیاده شد. تعجب کردم. مرد قدبلند و درشت هیکلی بود اما لباس نظامی به تن نداشت. یک دشداشه بلند پوشیده بود و یک چفیه قرمز عربی به سر داشت. به سمت ما آمد. نزدیک که شد یک دفعه فریاد زد: «ایرانی ایرانی» و به سمت ماشین دوید.

فرمانده دستور آتش داد و آرپی جی زن در لحظه شلیک کرد. گلوله آرپی جی از وسط کمر او رد شد و به کابین ماشین اصابت کرد. کابین آتش گرفت. اسلحه هایمان را روی رگبار گذاشتیم و شروع به شلیک کردیم. بعثی ها مثل ملخ روی هم می ریختند و تک و توک از روی تریلی پایین می افتادند. سرگردان بودند و نمی دانستند چه کنند. باد شدیدی می وزید. باد باعث شد آتش کابین به چرخهای تریلر برسد و کل ماشین یک دفعه جلوی چشم ما آتش بگیرد...

 

ادامه در قسمت بعد..

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • ۹۹/۱۱/۱۰
  • mojtaba sabetahd