maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣1⃣

 

   خاطرات مهدی طحانیان 

 

   صدای آه و ناله عراقی ها بلند شده بود. عده زیادی مجروح کف تریلی زیر جنازه‌ها گیر افتادند و عده ای هم روی زمین کنار چرخ‌ها. باد، آتش را به سمت آنها که روی زمین افتاده بودند می کشاند، اما آنها توان حرکت نداشتند و فریادشان به آسمان بلند بود. عراقی هایی که تسلیم شده بودند، بهت زده این منظره را نگاه می کردند.

آتش به سرعت تمام ماشین و افراد روی آن را بلعید و آه و ناله ها تمام شد. یک مایع سیاه رنگ مثل روغن سوخته در حالی که شعله ور بود از اطراف تریلی روی زمین می ریخت، معلوم بود روغن جنازه‌هاست و بوی گوشت کباب شده همه جا را گرفته بود

یک دفعه سروصدایی بلند شد. صدایی شبیه ترکیدن: «تق، تق، تق». پشت بند صدا دیدیم قطعات کوچکی از میان شعله های آتش به آسمان پرتاب می شود و بخارکنان از آسمان روی زمین می افتد. چندتا هم نزدیک من روی زمین افتاد. خوب که نگاه کردم، دیدم مغز آدم است. فرمش شبیه مغز گردو بود. هنوز هم داغ بود و از آن بخار بلند می‌شد. بی اراده کمی عقب رفتم و تازه فهمیدم صدای تق تق از ترکیدن جمجمه‌هاست .

بچه ها مراقب بودند ببینند از این محور چه تحرک جدیدی انجام می شود...

 

                            °°°°

هر شب آن قدر به اتفاقاتی که افتاده بود فکر می کردم که اصلا نمی‌فهمیدم کی خوابم می‌برد. صبح روز بعد، دوباره آمدند دست و پا بسته من و آن سه نفر را که داشتند به آتش من می سوختند سوار جیپ کردند و آوردند نزدیک خط مقدم.

 

🍂 محوری بود که کانال‌های زیادی داشت و حتی در حوضچه های بزرگ آب، قایق ها در حرکت بودند. شاید دویست سیصد متر با خط مقدم عراق فاصله داشتیم. آنجا عده زیادی نظامی ایستاده بود وقتی فرمانده پیاده شد، طبق معمول همه احترام نظامی گذاشتند. گودال بزرگی در نزدیک ما قرار داشت. نزدیک گودال یک کاتیوشا هم بود. فکر کردم خدایا این کاتیوشا را برای چی آوردند اینجا. ذهنم درگیر بود. دست و پا بسته افتاده بودیم کف جیب. فرمانده آمد جلوی ما ایستاد و با عصبانیت فریاد زد: «شماها آدم نمی شوید، مرا پاک از خودتان ناامید کردید، اسیر جزو ارتش عراق است، شما باید بفهمید، حالا که ما را ناامید کردید چاره ای ندارم جز اینکه...» دیگر ادامه نداد و به عربی با مترجم صحبت کرد و نفهمیدیم چه گفتند۔

   بعد از چند دقیقه سه تا سرباز آمدند داخل جیپ. دست و پای ما را که بسته بود، دوباره به میله های ماشین بستند طوری که از سر جایمان نمی توانستیم تکان بخوریم. متوجه دوروبرم نبودم، ذهنم درگیر این کاتیوشا بود. وقتی توی جبهه می خواستند با آن شلیک کنند، نیروها از آن فاصله می گرفتند، بس که صدای مهیبی داشت و زمین را می لرزاند.

چند دقیقه بعد جیب حرکت کرد و درست کنار کاتیوشا و با فاصله ای کم ایستاد. راننده پیاده شد و همراه سربازان و فرمانده سوار ماشین دیگری شدند و عقب رفتند. فرمانده با اشاره دست به ما فهماند چه بلایی قرار است سرمان بیاید.

همان موقع اشهدم را خواندم. مطمئن بودم به خاطر آتش عقبه کاتیوشا هر چهارتای ما جزغاله می شویم. حرارتی که از رها شدن موشک های آن تولید میشود گاهی از رمل ها آجر می ساخت! خاک را ذوب می کرد. حالا ما در فاصله یک متری آن بودیم. خودمان را سپردیم دست خدا، عراقی ها دور شدند و دیگر نمی دیدیم‌شان. کاتیوشا شروع به شلیک کرد. دست و پای ما بسته بود و کاری نمی توانستیم بکنیم. با صدای مهیب اولین موشک خواستیم دست هایمان را روی گوش ها بگذاریم اما امکان نداشت. زمین رملی بود و با شلیک هر موشک کوهی از شن داغ روی سر و صورتمان میریخت. احساس می کردم دارم در یک تنور داغ زنده به گور می شوم. نه چشم هایم از شدت گرد و خاک جایی را می دید و نه گوش‌هایم می‌شنید. فقط صدای مهیب و ممتدی در سرم سوت می کشید و قطع نمی شد.

چهل تا موشک که شلیک شد و سروصدا خوابید، سروکله عراقی ها و فرمانده پیدا شد. آنها انتظار نداشتند ما را زنده ببینند. واقعا هم عجیب بود که زنده بودیم. گوش‌هایم چیزی نمی شنید، منگ منگ شده بودم. چشم ها و بینی ام پر از خاک بود. از شکل و شمایل آدم در آمده بودیم. انگار ما را پس از سالها از قبر بیرون آورده بودند.

 

ادامه در قسمت بعد......

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • ۹۹/۱۱/۱۳
  • mojtaba sabetahd