maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 6⃣1⃣

 

  خاطرات مهدی طحانیان 

 

     ساعت نه و نیم صبح ماجرای کاتیوشا بود و الان ساعت یازده صبح بود. دو سرباز همراه مترجم سرم را گرفتند زیر شیر آب داغ و من هم که مدت ها بود آب ندیده بودم از خدا خواسته با ولع سرم را شستم. مترجم هم دست کرده بود توی موهایم و سرم را می شست و بیخ گوشم می گفت: «مهدی! حواست به حرفهایی که می خواهی بزنی باشه! تو را به خدا کله شق نباش، برای جان خودت می گویم، اینجا دیگه آن جاها که قسر در رفتی نیست، اینکه جلوی تو ایستاده می دانی کیست؟»

با بی اعتنایی گفتم: «کیه؟ یک ژنرال؟»

گفت: «خیلی بالاتر، این عدنان خیرالله وزیر جنگ صدام است.» با سر و صورت پر از کف برگشتم نگاهش کردم، باور نمی کردم راست بگوید، فکر کردم این را برای ترساندن من می گوید که آنچه اینها می خواهند بگویم.

مترجم یکریز حرف میزد. بنده خدا معلوم بود نگران من است.. هنوز کامل سرم را نشسته بودم و آب گلی از سرم می ریخت که یک حوله انداختند روی سرم سرم را که خشک کردم، دستم را گرفتند و سریع برگشتیم به سالن. آن فرمانده که مترجم گفت اسمش عدنان خیرالله است، تا مرا دید شروع کرد به حرف زدن و پرسید: «چند سال داری؟ چگونه به جبهه آمدی؟» گفتم: «سیزده سال دارم و متطوع و داوطلب به جبهه آمدم.» که شروع کرد به خنده های مستانه و به تبعیت از او فرماندهان دیگر هم می خندیدند. از دور به من اشاره کرد و آنتنی که دستش بود زد کف دست دیگرش و بعد با آن به سمت سالن اشاره کرد و با خنده گفت: «تو با این قد و قواره نترسیدی آمدی به جنگ (سر آنتن را گرفت به طرف فرماندهان) این شجاعان عرب؟! این ابطال عرب؟ بگو مهدی نترسیدی؟» 

بعدها در اردوگاه عکس او را در روزنامه های عراقی زیاد دیدم، چنان چهره اش در ذهنم نقش

بسته بود که به محض دیدن عکسش شناختمش و دانستم کسی که در آن اتاق مقابل من ایستاد واقعا عدنان خیرالله پسردایی صدام و وزیر جنگ صدام حسین بود.

 

خدا کمکم کرد در لحظه این جواب به ذهنم رسید، گفتم: «من و شما که قرار نیست با هم کشتی بگیریم. در جنگ، امروز من با همین جثه، تفنگ دارم یک تیر میزنم و شما هم با این جثه تفنگ داری و یک تیر می زنی. حالا چون من کوچکم ولی شما درشت هستید بهتر هدف تیر من قرار می گیرید. فرار کردن از دست تیرهای شما ممکن است برایم راحت تر باشد.» 

این چند جمله بین من و عدنان رد و بدل شد و مترجم کلمه به کلمه را با لکنت زبان برای عدنان ترجمه کرد.

عدنان سر جایش ایستاد. دیگر نمی خندید. چند دقیقه ای به سکوت گذشت. دیگر هیچ سوالی نپرسید با اشاره او، دو سرباز و مترجم مرا آوردند جلوی در آسانسور. سوار شدیم و همان راه را که آمده بودیم برگشتیم. کنار ماشین آن سه نفر منتظر ما بودند. در مسیر مترجم بالهجه عربی غلیظش می گفت: «وای مهدی این چه جوابی بود که دادی؟ حالا اینها تو را حتما می کشند.»

تنها چیزی که دغدغه اش را نداشتم جانم بود و همین به من شجاعت و جسارت می داد. دغدغه ام سربلندی اسلام، امام و مردم کشورم بود.

 

👇👇👇

 

🍂 ماشین مسافت زیادی حرکت کرد. باور کردنی نبود و دوباره به بصره رسیدیم. رفتیم به همان سالنی که شب اول اسارت آمده بودیم. تعداد زیادی از بچه ها تخلیه شده بودند و اسیران جدید آمده بودند. چهره همه شان جدید و ناآشنا بود.

هوا به شدت گرم بود. روز سختی داشتم. گوشه سالن روی سیمانهای خنک دراز کشیدم. به فکر خرمشهر بودم؛ آن همه سرباز و چریک عراقی ها که بر در و دیوار شهر مثل مور و ملخ ریخته بودند. آن ساختمان مجهز به دالانهای تو در تو و اتاق فکر، و با حضور فرماندهان رده بالای ارتش عراق و عدنان خیر الله همه حکایت از این داشت که عراقی ها با تمام قوا می خواهند خرمشهر را حفظ کنند.

یاد مرحله دوم عملیات بیت المقدس و آزادسازی جاده اهواز - خرمشهر افتادم، بعد از آن شب تاریک و نبرد خونین بین ما و عراقی ها.

 

                              °°°°

    آفتاب که کاملا بالا آمد، هوا گرم شد. هواپیماهای عراقی در سطح پایین پرواز می کردند اما عجیب بود که کاری به ما نداشتند، می آمدند تا نزدیکی های ما و شیرجه می رفتند داخل دشت بازی که مقابل ما قرار داشت، بمب هایشان را می ریختند و بر می گشتند. آتش و دود سیاه همه جا را گرفته بود. کم کم کنجکاوی ام برانگیخته شد که چرا هواپیماها و آتش توپخانه عراقی ها این قدر دشت مقابل را می کوبند؟ عده‌ای با خنده و شوخی می گفتند: «بعضی خلبان های عراقی آدم های خوبی هستند، می روند توی دشت مهماتشان را خالی می کنند و بر می گردند که بهانه هم دست مافوق‌هایشان ندهند.»

به همراه دو نفر سینه خیز رفتیم به سمت دشت. ترکش ها و گلوله ها به سمتمان می آمد. در این شرایط گاهی برمی خاستیم و می دویدیم و گاهی دوباره سینه خیز می‌رفتیم. شاید ربع ساعت این طوری سپری شد. زمین زیر پاهایم مدام می لرزید، انگار زلزله شده باشد. در بین دود و آتش و صداهای مهیب، در حالی که در جست و جوی آن دو نفری بودم که گم کرده بودم، جلوی خودم یک دریچه دیدم که به زیر زمین راه داشت.

گشادی دهانه دریچه آن قدر بود که یک نفر می توانست به راحتی از آن عبور کند. بدون یک لحظه درنگ وارد حفره شدم. می توانستم احتمال بدهم تله باشد یا پر از سربازان عراقی، اما هر چه بود می دانستم با روی زمین فرق نمی کند، چون آنجا هم از شر گلوله و ترکش در امان نبودم. وارد حفره که شدم چشمم کم کم به تاریکی عادت کرد. جلوی پایم یک نردبان آهنی بود. از پله ها پایین رفتم. انتهای پله ها راهروی عریض و طویلی قرار داشت که لامپ‌هایی روشن از سقف راهرو آویزان بود. با انفجارهایی که زمین را می لرزاند لامپها مدام تکان می خوردند. گاهی هم از گوشه و کنار خاک می ریخت. صدای ژنراتورهای برق هم به گوش می رسید. دو طرف این راهروی بزرگ، سوله ها و اتاق هایی با کیسه های شن ساخته شده بود و در هر سوله با یک چادر برزنتی پوشانده شده بود.

از کشف خودم هیجان زده بودم. پرده برزنتی اولین و دومین اتاق را کنار زدم. اتاقها انباشته از مهمات بودند، هر جور مهمانی که فکر کنی. رفتم توی یکی از سوله ها. مملو از جعبه های بزرگ مهمات! در یکی از جعبه ها را باز کردم، پر بود از مدالها و لباس های نظامی تمیز و اتوکشیده و ساعت های گران قیمت! از این جعبه ها به جای چمدان ها استفاده کرده بودند. 

 

ادامه در قسمت بعد..

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • ۹۹/۱۱/۱۵
  • mojtaba sabetahd