maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۷۵ مطلب توسط «mojtaba sabetahd» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣1⃣

 

   خاطرات مهدی طحانیان 

 

  ..آن شب نتوانستم درست بخوابم. تا صبح عراقی ها دسته دسته می آمدند تا مرا ببینند. تازه از دست گروه قبلی خلاص شده بودم و خوابم برده بود که چند درجه دار آمدند و با پوتین به پهلو و شکمم زدند. درجه دارها دورم حلقه زده بودند و می‌خندیدند. مترجم هم همراهشان بود. مترجم پرسید: «چند سال داری؟» گفتم: «سیزده سال. صورتها یک دفعه درهم رفت و داد و فریاد یک درجه دار بلند شد: «تو دروغگو هستی تو شش سال داری. سربازهای خمینی می آیند توی مهدکودکها و شماها را به زور به جبهه های جنگ می آورند!

من هم با صدای بلند گفتم: «اصلا این طور نیست. من گریه کردم تا به جبهه بیایم. فرمانده ما حاضر نبود مرا با خودش به جبهه بیاورد، چون زیر هیجده سال را به جبهه نمی آورند.»

آن درجه دار با عصبانیت پشت هم فحش میداد و با پوتین به پهلویم می کوبید. بعد از آنها هر کس می آمد همین سؤال را می پرسید:. تو چند سال داری؟» دوباره همان جواب ها را تحویلشان میدادم. برخوردها متفاوت بود. بعضی شان با دیده تحسین نگاهم می کردند و عده ای که بیشترشان افسران بعثی بودند با بغض و نفرت در چشمانم . خیره می شدند و بعد از لگدپرانی می رفتند. 

یکی از سربازها گفت: «باور می‌کنم تو سیزده سال داشته باشی، چون با عقل جور در نمی آید پسربچه شش ساله بتواند مثل تو این طور با شجاعت جواب همه را بدهد، اما خیلی ضعیف و نحیف هستی. پسرهای عرب در سیزده سالگی درشت هیکل و بزرگ می شوند، اما تو لاغر و کوچکی، پس طبیعی است افسران باور نکنند سیزده سال داری» 

عراقی ها با خنده برای مسخره کردن من می آمدند و مات و مبهوت از در خارج می شدند. فهمیده بودم اگر با شجاعت جلویشان نایستم و ضعف نشان بدهم دست از سرم برنمی دارند

در جبهه با دیدن آن همه شهید و اتفاقاتی که برایم افتاد دانستم خدا مرا از آن دست پر از آتش و خون سالم بیرون آورد؛ او نمی خواست شهید شوم، می خواست اینجا باشم. این یقین که خدا مرا می بیند دلم را قرص می کرد.

در همان ساعت های اول ورودمان یک نفر شهید شد. جوانی حدودا بیست و شش ساله بود؛ قدبلند و درشت هیکل. اگر به وضعش رسیدگی می کردند زنده می ماند. چند سرباز عراقی آمدند اسمش را با ماژیک روی سینه اش نوشتند، از جسدش چند عکس گرفتند و او را لای پتو پیچیدند و بردند.

👇👇👇

 

ادامه در قسمت بعد....

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣

 

    خاطرات مهدی طحانیان 

 

   فرمانده به طرف نزدیک ترین تانک آمد، و رفت روی تانک و مرا هم با خودش برد بالا. به خدمه تانک دستور حرکت داد و تانک حرکت کرد. جلوی هر سنگری که می رسید می ایستاد سؤالی می پرسید و دوباره دستور حرکت می داد. یک ربعی گذشت، نمی دانستم چه کار می خواهد بکند. جلوی سنگری یک جوان قدبلند درشت هیکل را که دوربین عکاسی به گردنش آویخته بود صدازد. نمیدانم عکاس جنگی بود یا نه؟ و فرمانده تقریبا میانسال بود و شکم گنده ای داشت. جلوی سنگر پیاده ام کرد و با ژست ها و فیگورهای مختلف با من عکس گرفت، من هم سعی می کردم محکم، سربلند و قبراق باشم. می دانستم انتظار داشتند گریه کنم و رفتار بچه گانه از خودم نشان دهم. فرمانده آن قدر عکس گرفت که دیگران هم به تقلا افتادند با من عکس بگیرند. عکس ها سریع خارج می شد و بعد از چند لحظه ظاهر می شد و در کیف های پولشان قرار می گرفت. چیزی نگذشت که صف درست شد؛ یک صف درجه دارها، یک صف هم سربازان. آن روز نمیدانم چقدر عکس گرفتند اما آنقدر این داستان ادامه پیدا کرد که آفتاب غروب کرد ولی باز هم دست بردار نبودند. حتی بین‌شان سر عکس گرفتن دعوا شد و همدیگر را زدند. آنقدر اصل این ماجرا برایم خنده دار بود که برای چند ساعتی فراموش کردم اسیر هستم.

اگر می فهمیدم بین‌شان خبرنگار است یا از یک شبکه تلویزیونی و با رادیویی می خواهند از من عکس بگیرند اجازه نمی‌دادم، حتی اگر به قیمت از دست دادن جانم تمام می شد. همان لحظه که اسیر شدم با خودم عهد بستم چنین اجازه ای ندهم، اما این طور نبود، هنوز کار به عکاس و خبرنگارهای رسمی نرسیده بود.

 

هوا که تاریک شد یک ماشین آیفا آمد. من با آن سه مجروح ایرانی و چند سرباز عراقی سوار آیفا شدیم و ماشین حرکت کرد. یکدفعه دیدم همان سرباز لاغر و قدبلند که به من محبت کرد دوید دنبال ماشین، انگار می خواست چیزی بگوید اما ماشین سرعت گرفت و او به من نرسید. احساس این سرباز برایم عجیب بود. او هر دو دستش را بالا آورده و مرتب تکان می داد و تا آخرین لحظه که ماشین از او دور شد همچنان از من خداحافظی می کرد.

 

    خیلی از محل اسارتمان فاصله نگرفته بودیم. ماشین از کنار نخلستانها گذشت و خرمشهر نمایان شد. هوا تاریک شده بود که ما را در مکانی خارج از شهر پیاده کردند. این شهر، بصره بود. آن شب، شب بیستم اردیبهشت ۱۳۶۱ بود. آنجا یک سالن آمفی تئاتر بود. دو پنجره به بیرون داشت که جلوی آن میله های آهنی نصب شده بود.

ظاهرا اینجا محل موقتی برای نگهداری اسرا بود. توی سالن چهل پنجاه اسیر دیگر هم بودند که بعضی شان مجروح بودند و گوشه دیوار روی زمین افتاده و ناله می کردند. کف سالن سیمانی بود. یک گوشه روی زمین دراز کشیدم تا استراحت کنم.

👇👇👇

 

ادامه در قسمت بعد.....

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

 

 

اتتقام حتمی است.

قاتل سلیمانی و آمربه قتل سلیمانی

باید انتقامشان را پس دهند. اگرچه به گفته‌ی یک عزیزی کفش پای سلیمانی هم بر سرقاتل او شرف دارد و سر قاتل او هم برود فدیه کفش سلیمانی هم نمی‌شود؛ اما بالاخره غلطی کردند، بایستی انتقام پس بدهند؛ هم آمر، هم قاتل بدانند که در هر زمان ممکن باید انتقامشان را بدهند.

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 8⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

هنوز در شوک اسیر شدن بودم. به ما گفته بودند عراقیها رفتار خوبی با اسرا نمی کنند و آنها را با وضعیت بدی به شهادت می رسانند. احساس می کردم وارد عالم برزخ شده ام و دستم به هیچ جا بند نیست. از وطنم، از همرزمانم، از همه جدا شده ام و بازگشتی وجود ندارد. ناخودآگاه به یاد مادرم و روز اعزام افتادم. 

                              °°°°°

   اتوبوس ها آماده حرکت صف کشیده بودند. رزمنده ها در حال دیده بوسی با عزیزانشان بودند.

آقای زارع مرا همراه یک پاسدار جوان فرستاد تا بروم و از پدرم رضایت نامه بگیرم. جلوی در خانه که رسیدم دو دستی با مشت به در می‌کوبیدم. زهرا و فاطمه دو خواهر کوچکتر از خودم در را باز کردند. و با تعجب پرسیدند: «چی شده مهدی؟»

آنها را کنار زدم و با عجله رفتم به اتاقی که مادرم آنجا بود. مادرم توی رختخواب دراز کشیده بود و یک نوزاد لای پتو کنارش بود. پای کوچک نوزاد از پتو بیرون افتاده بود. کنار مادرم نشستم و پای نوزاد را نوازش کردم. مادرم لبخند زد، گفتم: «من میخوام برم جبهه آمدم خداحافظی» و مادرم زد زیر گریه. دستش را بوسیدم و گفتم: «تو رو خدا گریه نکن! مواظب خودم هستم.» و قبل از اینکه حرفی بزند برخاستم از اتاق زدم بیرون. صورت برادرم را که تازه متولد شده بود، ندیدم.

صدای گریه مادرم را می شنیدم. آن پاسدار، جلو در حیاط، با پدرم صحبت می کرد: «... از آن لحاظ خاطر جمع باشید حاج آقا مهدی دوره های آموزشی لازم را دیده است. می تواند بجنگد و از خودش دفاع کند.»

پدرم گفت: «اگر این طور است و با این سن کم می تواند مفید باشد نه سربار، مخالفتی ندارم. به خدا می سپارمش و راضی ام به رضای او !» 

 

از خوشحالی می‌خواستم پرواز کنم. صورت پدرم را بوسیدم و آمدم به دفتر بسیج. برادر هوشمند، که نام فامیلی آن بسیجی پاسدار بود، به آقای زارعی، مسئول بسیج، گفت: «پدرش رضایت کامل دارد.» ساعت نه صبح همه سوار اتوبوس ها شدیم و از جاده نطنز به سمت مورچه خورت حرکت کردیم تا به پادگان الغدیر اصفهان برویم. درباره سخت گیری های فرماندهان پادگان الغدیر اصفهان از بچه های سپاه زیاد شنیده بودم. دل توی دلم نبود.

به پادگان که رسیدیم همه از اتوبوس ها پیاده شدند و صف کشیدند. 

👇👇👇

 

 

ادامه در قسمت بعد....

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 7⃣

 

  خاطرات مهدی طحانیان 

 

    بوی باروت در هوا منتشر بود. انواع پوکه های تلنبار شده در دشت حکایت از درگیری های شدید در منطقه داشت. حجم پوکه هایی که زیر پاهایمان ریخته بود و به سختی از روی آنها قدم بر می داشتیم شاید به سی سانتی متر و بعضی جاها بیشتر می رسید. پوکه ها برنجی و زردرنگ بودند و زیر نور آفتاب مثل طلا می‌درخشیدند. آن قدر تمیز و براق بودند که حیفم میامد روی آن ها پا بگذارم.

آتش تهیه نیروهایمان به شدت ادامه داشت. عراقی ها داشتند مرا به سمت خاکریزشان که در نزدیکی مان بود می بردند. یک سرباز عراقی که قدبلند، لاغر و سیه چرده بود به طرفم آمد. سر لوله اسلحه اش را که تیربار کلاش بود، روی سینه‌ام قرار داد و زل زد توی چشم هایم. دست برد سمت کلاهم، آن را از سرم برداشت. همان لحظه یاد عکس امام افتادم که زیر توری داخل کلاهم جا داده بودم. عکس کوچکی بود. به ما گفته بودند اگر احساس کردید می خواهید اسیر شوید قبل از رسیدن عراقی ها همه مدارکی را که همراه دارید معدوم کنید.

اشهدم را خواندم. مطمئن بودم عکس امام را ببیند مرا می کشد.

   سرباز لاغراندام دست کرد داخل کلاه و عکس امام را از زیر توری کلاه کشید بیرون، به عکس نگاه کرد. تند تند زیر لب اشهدم را می خواندم. او این را فهمید. در کمال حیرت عکس امام را برداشت، نزدیک صورتش برد، بوسید و گفت: «الله اکبر، خمینی رهبر، صدام کافر!» احساس کردم چند سربازی که اطراف ما بودند هم شنیدند او چی گفت، اما توجهی نکردند. از رفتار او حیرت زده شدم. کلاهم را گرفته بود روبه رویم تا ببینم.

لحظه ای که چشمم به کلاه افتاد باورم نمی شد این کلاه روی سر من بوده و سر من سالم است. آن قدر جای تیر و ترکش روی کلاه بود که مثل آهن قراضه مچاله شده بود. چند جای کلاه را تیر پاره کرده بود.

 

 

ادامه در قسمت بعد.....

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

دریافت
حجم: 106 کیلوبایت
 

 

پیام سردار سپهبد شهید قاسم سلیمانی در پی شهادت، سردار شهید خلیل مطهر نیا، قائم مقام لشکر 33 المهدی(عج) در کربلای 5 ... خلیل را می توانستم در گودال های آتش خوب به تماشا بنشینم. او قطعاً در شهرهای استان فارس و علی الخصوص جهرم قابل شناسایی نیست، در پادگان امام خمینی(ره) هم همین طور، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. حب خلیل به خدا، دینداریش و علاقه او به امام در آنجا خوب ظهور می کرد و این روز های آخر من فکر می کردم به واسطه دعا هایش خداوند او را پذیرفت....

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

روز غزه

روز غزه مانند روز جهانی قدس فرصتی است که فریاد مظلومیت و حق طلبی مردم مظلومش به گوش جهانیان برسد، بخاطر سرپوش گذاشتن رسانه‌های غربی بر جنایات رژیم صهیونیستی و از طرفی بخاطر حماسه آفرینی مردم مظلوم غزه در دفاع از سرزمینشان 29 دی ماه با نام روز ملی غزه نامگذاری شده است.
 
 
  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

بسم الله الرحمن الرحیم

 

امروز 30 دی ماه 1399 سالروز شهادت فرمانده رشید و قهرمان لشکر 33 المهدی (عجل الله تعالی فرجه الشریف ) درسال 1365 میباشد . پایگاه مقاومت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی شهادت این اسوه تقوا و رشادت همرزم شهید سلیمانی به همه همرزمان عزیزش تبریک و تهنیت عرض می نمائیم .

 

شهید خلیل مطهرنیا در 15 فروردین 1338 دیده به جهان گشود. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم گذراند در سال 58 ازدوج کرد که ثمره آن 2 فرزند بود. وی سرانجام در 30 دی ماه 1365 در عملیات کربلای 5 در شلمچه به فیض شهادت نائل آمد.

 

پایگاه مقاومت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

 

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

با تشدید حملات هوایی اسرائیل به مواضع نیروهای مقاومت در سوریه، سرگئی لاوروف، وزیر امور خارجۀ روسیه، روز دوشنبه هجدهم ژانویه (29 دی) از اسرائیل خواست که اطلاعات خود را دربارۀ تهدیدهای امنیتی علیه اسرائیل در خاک سوریه، در اختیار مسکو قرار دهد.

 

  • mojtaba sabetahd