maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه

۷۵ مطلب توسط «mojtaba sabetahd» ثبت شده است

  • ۰
  • ۰
  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 6⃣

 

  خاطرات مهدی طحانیان

 

    دستپاچه بودم. عراقی ها نزدیک و نزدیک تر می شدند. اسیر شدن خودم را بعد از این همه تلاش به چشم می‌دیدم. 

یکدفعه آن جوان که از تکاورهای لشکر ۲۱ حمزه بود، گفت: «بخوابانشان روی زمین و دهان هاشان را با چفیه ببند!»

به سرعت چفیه ام را در آوردم. می دانستم به وضعیت نشسته عادت کرده اند و با تکان دادنشان زجر زیادتری خواهند کشید چاره ای نداشتم. این طور نشسته هر لحظه ممکن بود به سرشان تیر بخورد. هر دو را روی زمین خواباندم و دو سر چفیه را کردم توی دهانشان و با کف دستم محکم نگه داشتم. این دو زیر دستم هی تقلا می کردند. از ترس اینکه عراقی ها نیایند این سمت به چیزی فکر نمی کردم جز اینکه صدایی از طرف ما به گوششان نرسد. صدای تیر لاینقطع می آمد. اما یک دفعه قطع شد. سرک کشیدم دیدم عراقی ها دارند به سمت خاکریز خودشان می روند. از خوشحالی نفس عمیقی کشیدم. یکدفعه به خودم آمدم. گفتم نکند این دو مجروح شهید بشوند. هر چند جلو بینی هایشان باز بود.

زود چفیه را از دهانشان کشیدم بیرون. احساس کردم مشکل حل شد. عراقی ها سمت ما نیامدند و رفتند. همین که چفیه را برداشتم یکی از دو نفر آهی بلند از ته دل کشید که تا آن لحظه ناله به این بلندی از او نشنیدم.

تا صدای ناله اش در آمد، دیدم تیر است که به طرف ما شلیک می شود. خاک دوروبرم زیر و رو می شد. داشتم خودم را برای آبکش شدن آماده می کردم و اشهد بر زبانم جاری بود. طولی نکشید که عراقی ها رسیدند بالای سرمان. وقتی سرم را بالا آوردم یکدفعه دیدم صد تا عراقی دور گودال به ما زل زده اند. صورت‌های سیاه و سبیل های پت و پهنی داشتند. لباس های سبز تیره تنشان بود. فقط فرمانده آنها لباسش پلنگی بود و یک کلاه سبز یا مشکی به سر داشت. عراقی ها را نگاه می کردم و احساس می کردم چیزی که این همه از آن فرار می کردم اتفاق افتاده است؛ اسارت.

 

 عراقی ها کاری نمی کردند و فقط به من زل زده بودند. شاید از کوچکی من خشکشان زده بود. یک دفعه یکی شان با صدای بلند گفت: «یاالله گوم!» (یالله بلند شو) یکی دیگرشان بلند گفت: «یا الله لم نفسک!» (..خودتان را تسلیم کنید) دیگری می گفت: «ارفع ایک!» (دستها بالا)من هم که چیزی از این حرفها نمی فهمیدم مانده بودم چه کار کنم؟ یکیشان با اشاره دست گفت بلند شو. وقتی بلند شدم یکی از عراقی ها که قد بلند و صورتی سیه چرده داشت روبه رویم ایستاد. تیربار گرینفش را به سمتم گرفت و آنقدر نزدیک آمد که سر آن روی سینه ام قرار گرفت. لحظه های بین مرگ و زندگی بود.

 

فرمانده داشت مرتب با کلت به سر شهدای ما شلیک می کرد. موهای جوگندمی اش تا روی شانه ها بلند بود. دو تا کلت از دو طرف کمرش آویزان بود. یک جفت پوتین چرمی به پا داشت که هیچ شباهتی به پوتین های ارتشی نداشت. پوتین ها تا زیر زانوهایش می رسید. از بس پیکر شهدای ما را با پا جابه جا کرده بود از خون بچه های ما رنگین بود. در آن لحظه که آمد بالای سر من و آن سه مجروح نیمه جان ایستاد، اولین تصویری که بر ذهنم آمد شمر بود. چشم هایش مثل کاسه خون بود. در حالی که مرا در کنار خودش نگه داشته بود رفت سراغ مجروح‌ها. آن دو نفر را که با آن وضعیت دید به سربازها گفت: «یالا ارمی ارمی.» (زود باشید؛ تیراندازی کنید) سربازها خشاب هایشان را روی آن دو مجروح خالی کردند. بعد فرمانده رفت بالای سر آن تکاور. به سربازها گفت: «بلندش کنید!» سربازها او را بلند کردند. با اشاره فرمانده تکاور را انداختند روی شانه های من. تکاور هیکل درشتی داشت ولی من کوچک بودم. کمرم کاملا دولا شد. بعد هم گفت حرکت کنیم. با پشت خمیده حرکت کردم. 

 

 

ادامه در قسمت بعد......

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 5⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

    برخاستم. مسیر حرکتم در امتداد خط عملیات دیشب بود. دیدن شهدا و مجروحان دیشب و صحنه هایی که مدام تکرار می شد ناراحتم می کرد. گلوله های توپ و خمپاره به بدنهای شهدا می خورد و آنها را تکه تکه می کرد. موج انفجار جسدها را به هوا پرت می کرد و بر زمین می کوبید. دهان و چشم هایشان پر از خاک می شد. انگار سال‌هاست با خاک عجین شده اند.

 

نزدیکی غروب بود. رسیده بودم به خط آتش اصلی عراقی ها. هر چه نگاه می کردم نمی توانستم انتهای دشت را ببینم. حالا آتش عراقی‌ها به کنار، از سمت خودمان هم آتش تهیه شروع شده بود. از هر دو طرف گلوله می ریخت روی سرم و گیر کرده بودم این وسط. نیروهای خودی حدس زده بودند عده ای از عقب نشینی شب قبل جا مانده اند و احتمالا این وسط گیر افتاده اند. مطمئن بودم شب حمله می کنند. باید خودم را به جان پناهی می رساندم و منتظر می ماندم. چون غروب نزدیک بود، عراقی ها داشتند آماده پاکسازی می شدند. آنها مطمئن بودند با این حجم آتشی که روی سر ما ریخته اند کسی زنده نمانده یا اگر مانده یارای مقاومت ندارد.

 

..آنقدر شدت انفجارها روی گوشم تأثیر گذاشته بود که خیلی از صداهای اطراف را نمی شنیدم، فقط صداهای نزدیک و مهیب یکدفعه توجهم را جلب می کرد که سریع خودم را می انداختم زمین. از جاده خیلی دور شده بودم ولی ستون تانک ها از سمت چپم و خاکریز عراقی ها در سمت راستم انگار تمامی نداشت. حدس زدم عراقی ها برای پاکسازی و زدن تیر خلاص به مجروحان، می آیند؛ باید جان پناهی پیدا می کردم. دشت صاف بود. به زحمت از دور جایی شبیه گودال به چشمم خورد. به نظرم رسید برای پناه گرفتن مناسب است. خودم را رساندم آنجا. از دیدن بتن ستون مانندی به ارتفاع نیم متر تعجب کردم. وارد گودی که شدم، دیدم سه مجروح روی زمین افتاده‌اند. وضع‌شان وخیم بود. یکی که

جوان نوزده بیست ساله ای بود، دست راستش از بیخ تا نزدیک گردن به اضافه قسمتی از سینه و کمرش به سمت پایین جدا و سیاه شده بود. محل بافت های جداشده هنوز خونریزی داشت. خون‌ها روی هم دلمه بسته و زیر نور آفتاب سیاه شده بودند. با دیدنش در این وضعیت غصه ام گرفت.

نفر دوم که کنار این جوان بود، قفسه سینه اش سوراخ سوراخ بود. انگار رگبار خورده بود. سوراخ‌های عمیقی در سینه اش بود که با هر ضربان قلبش از این سوراخ‌ها خون بیرون می زد. خونها هم روی هم لخته شده و مثل قندیل از سوراخ‌های گلوله آویزان بود و تا روی زمین امتداد داشت. روی زمین نشسته بود و کمی به جلو خم شده بود و به این صحنه نگاه می کرد.

نفر سوم که از تکاوران لشکر ۲۱ حمزه بود، بلند قد و درشت هیکل و خیلی ورزیده بود. گلوله های زیادی به جفت پاهایش خورده بود. از شدت خونریزی آنقدر خون در شلوارش لخته و انباشته شده بود که انگار شلوارش را باد کرده اند.

 

ادامه در قسمت بعد....

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

قماربازی عادل بن سالم الکلبانی

یکی از نکات جالب این بازی ها شرکت عادل بن سالم بن سعید الکلبانی از مبلغان سعودی و امام جماعت نمازهای تراویح مسجد الحرام در این مسابقات بود.

عادل بن سالم بن سعید الکلبانی از مبلغان سعودی و امام جماعت نمازهای تراویح مسجد الحرام ( از سال 1387) در این مسابقات حضور یافت و مشارکت کرد که انتقاد فعالان شبکه‌های اجتماعی را در پی داشت.

گفته می‌شود برگزاری مسابقات سراسری قطعه بازی در قالب چشم انداز 2030 عربستان سعودی صورت می‌گیرد که طی ما‌های گذشته از سوی محمد بن سلمان، ولی‌عهد این کشور با هدف ایجاد فضای باز اجتماعی و فرهنگی و اصلاحات اجتماعی در عربستان و کاهش وابستگی این کشور به نفت روی نمایی شد.

با این حال اعلام برگزاری این مسابقات و حمایت برخی از مفتی‌های عربستان سعودی از مسابقات ورق بازی و حضور آن‌ها در مراسم افتتاح واکنش و انتقاد فعالان و کابران فضای مجازی را به همراه داشته است.

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

رئیس جمهور آمریکا قصد دارد در آخرین روز ریاست‌جمهوری خود "کیف هسته ای" را از واشنگتن دی سی خارج کند.

به گزارش ا

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

 


دریافت
مدت زمان: 4 دقیقه 9 ثانیه

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

تقدیم به همه شهدای گمنام

 

 


دریافت
مدت زمان: 54 ثانیه

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

🌹رهبر معظم انقلاب:
🔺️فاطمه‌ی زهرا (سلام ‌الله‌ علیها) یک زن اسلامی است،زنِ در بالاترین طراز زن اسلامی،یعنی در حدّ یک رهبر،امّا همین زنی که از لحاظ فضایل و مناقب و حدّ وجودی میتوانست پیغمبر باشد،همین زن مادری میکند،همسری میکند،خانه‌ داری میکند؛ببینید اینها را باید فهمید.
این فریفتگان غافلِ انسان چه بگوید؟حرفهای پوچ غربی‌ها،این ‌قدر خانه ‌داری را تحقیر نکنند.معنای خانه ‌داری زن تربیت انسان است،معنایش تولید والاترین و بالاترین محصول و متاع عالم وجود است؛یعنی بشر.خانه‌داری یعنی این.
۱۳۹۵/۱۲/۲۹

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

به قلم حاج رضا آبیار

 

خداوند متعال را در گودال قتلگاه و در اوج بلا و مصیبت به همه آزادگان جهان درس داده است. از این رو رمزگشایی و معرفی کلید شخصیتی شهید خلیل ، مستلزم شناخت و آگاهی از شخصیت بی نظیر و ابعاد وجودی حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام است .

متفکرشهید علامه مرتضی مطهری در مورد کلید شخصیت امام حسین علیه السلام می گوید :

«ادعای اینکه کسی بگوید من کلید شخصیت کسی مانند علی یا حسین بن علی را بدست آورده­ام، انصافا ادعای گزافی است و من جرأت نمی­کنم چنین سخنی بگویم اما اینقدر می­توانم ادعا کنم که در حدودی که من حسین را شناخته و تاریخچه زندگی او را خوانده­ام و سخنان او را بدست آورده­ام، مطالعه کرده و خطابه­ها و نصایح و شعارهای حسین را بدست آورده­ام، می­توانم اینطو امام خمینی (ره) در تبیین این سلاح و سرمایه ارزشمند می فرمایند :

«مطمئن باشید از قدرت­ها کاری ساخته نیست. هیچ نگرانی به خود راه ندهید. شما جنود خدا هستید و پیروزید. آن­هایی که در ابتدا حرکت خودشان را شروع کردند، با طمأنینه قلبی شروع کردند و از هیچ نترسیدند. قدرت­های بزرگ از آن جهتی که در شما هست، که آن ایمان به خداست، خبر ندارند. لذا دائماً می­گویند:"ما دارای موشک هستیم". آن­ها دارای موشک هستند ولی ایمان ندارند؛ شما ایمان دارید، قلب­هایتان با مبدأ نور و قدرت پیوند خورده است؛ پیوندی نا گسستنی.»[1]

به نظر می­رسد رمزگشایی از ایمان خلیل، می­تواند راه­گشای زندگی- های امروز ما باشد. خلیل الگویی همچون حسین بن علی علیه السلام داشته که ایمان و اعتقاد به قدرت بی نهایت ر بگویم که از نظر من کلید شخصیت حسین حماسه است، شور است، عظمت است، صلابت است، شدت است، ایستادگی است، حق پرستی است.»[2]

حماسه حسین علیه السلام مانند روح در جان خلیل دمیده شده بود و تا میتوانست ، اعمال و رفتار خود را به سیره و منش مولای خود نزدیک می نمود . شور و صلابت در بیان و گفتار او موج می زند و ایستادگی اش در میادین نبرد و در دل آتش ، زبانزد شده بود .

پیوستن به سیره و سلوک حسینی و سرمشق قراردادن سیدالشهدا علیه السلام در همه شئونات زندگی ، از خلیل مجاهدی نستوه ساخته بود. مردی که در تاریکی شبهای جبهه و سحرهای نورانی سنگر، سر به آستان خداوند متعال می گذاشت ، روزها مثل شیر بر دشمنان غرش می کرد .

شهیدحاج قاسم(فرمانده لشکر41ثارالله در دوران مقدس) که بارها در کنار خلیل و در صف اصحاب عاشورایی امام(ره) در مقابل دشمن ایستاده است، خلیل را اینگونه توصیف می­کند:

«خلیل را می­توانستم در گودال­های آتش، خوب به تماشا بنشینم. او در استان فارس و حتی در جهرم قابل شناسایی نیست، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. به خدا دین­داری خلیل و علاقه او به «خلیل را می­توانستم در گودال­های آتش، خوب به تماشا بنشینم. او در استان فارس و حتی در جهرم قابل شناسایی نیست، فقط در گودال آتش قابل شناسایی بود. به خدا دین­داری خلیل و علاقه او به امام آنجا خوب ظهور می­کرد و این روزهای آخر من فکر می­کردم به واسطه­ی دعاهایش خداوند او را پذیرفت.»

 

پایگاه مقاومت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی


[1] - صحیفه نور، ج 19، ص 112.

[2] - حماسه حسینی، ج 1، ص 36، انتشارات صدرا، تهران،1378

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 4⃣

 

    خاطرات مهدی طحانیان 

 

     تلاش کردم بین شهدا قمقمه آبی پیدا کنم. هرچند می دانستم کار بیهوده ای است چون فرماندهان شب قبل دستور داده بودند آب برنداریم و به جایش مهمات حمل کنیم، اما با خودم گفتم، شاید کسی ملاحظه حال خودش را کرده باشد و قمقمه پرآبی پیدا کنم. 

لابه لای شهدا گشتم. اجساد پراکنده بودند. فقط بعضی جاها تعداد زیادی روی هم انباشته شده بود. شاید صد تا قمقمه دیدم اما یکی هم آب نداشت تا بتوانم کام چند مجروح را که خونریزی داشتند و مشخص بود عنقریب شهید می شوند، تازه کنم. بعضی قمقمه ها سنگین بود. خوشحال می شدم که بالاخره آب پیدا کردم اما درش را که باز می کردم میدیدم پر از خون است. این صحنه ها حالم را منقلب می کرد. مجبور بودم همه چیز را رها کنم و به راهم ادامه بدهم.

در مسیر حرکتم، خاکریز عراقی ها تمام شدنی نبود. تانکهایشان شلیک می کرد. برای اینکه از ترکش توپ و خمپاره های ما در امان باشند، بالای خاکریز نمی آمدند. گاه صدای عراقی ها را از پشت خاکریز می‌شنیدم. این برای من شرایط خوبی نبود. فکر می کردم هر چه زحمت بکشم و تلاش کنم نمی توانم از این دشت صاف بی انتها عبور کنم. به عراقی ها که نزدیک بودم خطر کمتری متوجهم بود. فقط با تیر سروکار داشتم؛ ولی هر چه از آنها فاصله ام بیشتر می شد انگار با پای خود وارد قتلگاه می‌شدم. دیواری از آتش سر راهم بود که به سلامت از آن بیرون رفتن محال بود!

تمام روز سرگردان بودم اما ناامید نبودم. حوالی ساعت های چهار و پنج شده بود و هوا هنوز گرم بود. با اینکه تمام روز را حرکت کرده بودم اما احساس ضعف و تشنگی‌ای که زمین گیرم کند، نداشتم. در آن شرایط غیر از گرمای هوا و نور خورشید که خودش تشنگی را تشدید می کرد، دود گرما و گرد و غبار انفجارها وقتی به حلقم می رسید، باعث سرفه و چسبندگی گلویم می شد و آخر سر هم مجروحانی که در مسیر پراکنده بودند و مدام آب می خواستند مرا غمگین می‌کرد.

همین طور که در حال حرکت بودم، یک دفعه از پشت سر کسی صدایم زد: «مهدی... بیا اینجا!»

 برگشتم نگاه کردم. با اینکه فاصله زیاد بود، فهمیدم «کمال رضایت»، تیربارچی دسته و همشهری‌ام است. از اینجا مطمئن بودم که بین بچه های ما فقط کمال همیشه لباس نظامی عراقی می پوشید و از کلاه و حمایل آنها استفاده می کرد. می گفت با این لباس ها راحت است، کلاه و حمایلشان هم سبک است. کمال را دوست داشتم. از آنجا که در عملیات های قبلی هم شرکت کرده بود، می‌دانستم جوان زرنگ و با تجربه ای است. طرفش رفتم، اما هنوز چند قدم برنداشته بودم که صدای مهیبی بلند شد. صدا آنقدر وحشتناک بود که فقط اراده کردم خودم را بیندازم روی زمین. بعد دیگر نفهمیدم چه شد.

احساس می کردم روی سرم گلوله می بارد. خاک، سنگ، تکه های آهن، ترکش های ریز همین طور از آسمان آوار می‌شد روی سر و بدنم. انفجار که تمام شد، یواش یواش پاهایم را تکان دادم، دستهایم را آوردم بالا و نگاه کردم. باورم نمی‌شد بلایی سرم نیامده، با خودم گفتم شاید گرمم حالی ام نیست. الان درد شروع می شود. اما نه دردی بود نه خونی و نه خراشی. 

 

 ادامه دارد....

 

پایگاه مقاومت سردار شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd