maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🔻 #معجزه_انقلاب 3⃣

    

    خاطرات مهدی طحانیان 

 

     با سرعت شروع کردم به دویدن، تانک های عراقی در دشت به حرکت درآمده بودند و آتش می ریختند. منطقه ای که شب قبل آمده بودیم حالا زیر آتش بود و در دست عراقی ها. بی وقفه میدویدم.

حرفهای آن شهید مدام توی گوشم بود که گفت: «تو را اسیر می کنند... چون کوچکی از تو استفاده تبلیغاتی می کنند... نباید اسیر بشوی!» اصلا به اسارت فکر نکرده بودم.

تا به حال فقط در پیشروی ها شرکت داشتم. هیچ وقت برنگشته بودم عقب. در طول حرکت گاهی مجبور می‌شدم آهسته و نیم خیز و گاه سینه خیز بروم، گاهی در حال دو، گاه خمیده. روی زمین پر از مجروح‌هایی بود که از دیشب جا مانده بودند، بیشترشان زیر لب دعا و قرآن می خواندند. بعضی ها هم عکس امام یا خانواده و بچه هایشان را در دست داشتند و با عکس ها حرف می زدند. دلم را می‌شکستند. در مسیر حرکتم از این صحنه ها زیاد دیدم اما کنار هیچ کدامشان توقف نکردم ببینم چه می گویند. می دانستم می خواهم به هر قیمتی شده از این معرکه بیرون بروم و اسیر نشوم.

همین طور که داشتم به راه خودم می رفتم، رسیدم به تعدادی از بچه ها که زنده بودند؛ چهار پنج نفری می شدند. همه بسیجی بودند و بیشتر از نوزده سال نداشتند. ظاهرا از عقب نشینی دیشب جا مانده بودند. تشنه و گرسنه بودند و می گفتند هم حجم آتش سنگین است و هم رمق حرکت نداریم. من هم آب و غذایی نداشتم. یک جوری زمین گیر شده بودند. به من گفتند: «چیزی داری بخوریم؟» گفتم: «فقط یک تن ماهی در راه پیدا کردم و برای احتیاط نگه داشتم. تن ماهی را به آنها دادم. یکی از آنها هم چند تا دانه پسته به من داد.

همین طور که داشتم با یک نفر از آنها، که پسر نوجوانی بود، صحبت می کردم یکدفعه گفت: «آه!»

یک تیر خورد وسط پیشانی اش. بعد از اون لحظه ای نکشید که دیدم چهار نفر دیگر هم افتادند زمین. فقط یکی زنده بود و داشت روی زمین به طرف خودمان سینه خیز می رفت. او هم زود از حرکت بازماند. خودم را بالای سرش رساندم. ناله می کرد. تیر پشت ساعدش خورده بود و از طرف دیگر بیرون آمده بود و دوباره به بازویش خورده و از آن طرف بازو درآمده بود. بازویش خونریزی داشت. اسمش جمال حقیقی بود.

با چند تکه باندی که توی جیب هایم داشتم، سریع دستش را بستم شاید جلوی خونریزی را بگیرد. انگار با یک تیر دو تا تیر خورده بود!

وقتی میخواستم از او جدا شوم گفت: «نرو، صبر کن! شاید حجم آتش کمتر شود. اما بی قرار بودم و نمی خواستم اسیر بشوم

 

این داستان ادامه دارد.......

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • ۹۹/۱۰/۲۷
  • mojtaba sabetahd