maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣1⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

..سرباز بیچاره دست و پایش را گم کرده بود، در گوشم می گفت: تو رو خدا مهدی فحش بده، این رحم ندارد، تو را می کشد!»

وقتی فرمانده دید فقط سکوت کردم ضامن کلت را آزاد کرد و روی شقیقه ام فشار داد. دردی در سرم پیچید. فرمانده فریاد کشید: می‌کشمت.. همین جامی کشمت!

با صدای بلند شهادتین خواندم. وقتی شنید دارم اشهدم را می خوانم مثل گرگ درنده نعره زد و با ته کلت چنان محکم توی سرم کوبید که افتادم زمین و او با لگد افتاد به جانم. گاهی هم مثل پر کاه از زمین بلندم می‌کرد و می کوبید به دیوار، دیگر نمی گفت فحش بده، فقط کتک می زد. وقتی خسته شد رهایم کرد، نفس نفس می زد. به سرباز اشاره کرد و با استیصال دستور داد سرباز مرا سه بار سر دستانش برده و محکم به زمین بکوبد. سرباز ناچار و به رغم اکراه شدید سه بار این کار را تکرار کرد و سپس به سرباز دستور داد: «اینو از جلوی چشمم ببر!»

سرباز بیچاره از خدا خواسته بغلم کرد و به سرعت از اتاق زد بیرون، مدام از من حلالیت می خواست و می گفت: «شانس آوردی تو را نکشت، خیلی بی رحم است.» او مرا به آسایشگاه برگرداند. بچه ها به استقبالم آمدند. سر و صورتم داغان بود. گفتند: «مهدی چی شد، چه بلایی سرت آوردند، مگر چی گفتی؟» : آنچه در اتاق گذشته بود خلاصه اش را به بچه ها گفتم. کمی دلداری ام دادند. 

بعد یک گوشه سالن دراز کشیدم. سر و صورت و بدنم درد می کرد انگار انداخته بودندم داخل هاون. درب و داغان بودم. با خودم فکر کردم عجیب است که برای عراقی ها تا این حد فحش دادن ارضاء کننده است. یادم آمد وقتی اسیر می گرفتیم از هیچ کدامشان نمی خواستیم به صدام فحش بدهند. اما آنها بلافاصله می گفتند: «مرگ بر صدام، صدام کافر، صدام خر...» ناخودآگاه فکرم رفت به اولین دسته اسیری که دیدم.

 

                               °°°°

    مرحله اول عملیات بیت المقدس بود. بعد از یک هفته توقف پشت رودخانه کارون و کار شبانه روزی ارتش و سپاه پل شناور روی رودخانه زده شد و تجهیزات زرهی تانک و نفربرها به سلامت از روی پل گذشتند.

هوا که گرگ و میش شد، گفتند سریع بروید سوار بشوید. ستونها تشکیل شدند و رفتیم به سمت تجهیزات زرهی که برای عملیات آورده بودند. هر کس وسیله ای جلویش بود سوار می شد. یکدفعه می‌دیدی روی برجک تانک و اطراف آن دیگر جای سوزن انداختن نیست، هر کس یک تکه از آهن تانک را چسبیده.

👇👇👇

 

🍂 من هم دویدم و سوار یکی از تانک‌ها شدم. دوست داشتم سوار تانک بشوم. رفتم روی برجکش نشستم. بغل برجک میله هایی بود که یکی را چسبیدم تا نیفتم. 

تانک با سرعت شروع به حرکت کرد. تکان‌ها و سروصدای عجیبی داشت. محکم میله را چسبیده بودم. وقتی تانک توی دست انداز می افتاد چنان بالا و پایین می رفت که اگر یک ذره شل

نشسته بودی پرت می‌شدی پایین. وقتی گاز می‌داد دود سیاه غلیظی از - اگزوزش بیرون می زد. اتفاقا من هم نزدیک اگزوز بودم و این دود سیاه می خورد توی سروکله ام اما بی خیال این چیزها بودم.

ستون عظمت خاصی داشت. انتهایش نامعلوم بود و در اوج هیبت و صلابت در دل دشمن فرو می رفت.

صدای حرکت تانک ها و نفربرها آنقدر شدید بود که مدتی طول کشید تا متوجه شدیم بالای سرمان چیزهایی منفجر می شود. اینها خمپاره های زمانی بودند که عراقی ها می فرستادند بالای سر ستونهای در حال حرکت و تندتند منفجر می شدند و دودی سیاه رنگ از خود در آسمان به جا می گذاشتند. چیزی نگذشت که آسمان بالای سرمان پر از دودهای دایره ای شکل و سیاه شد. ترکش ها به بدنه تانک ها می خورد و سروصدای عجیبی ایجاد می کرد. هوا کم کم روشن شد و توانستیم جلو را ببینیم. بیابانی وسیع جلوی ما قرار داشت

 

ادامه در قسمت بعد..

 

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • ۹۹/۱۱/۲۲
  • mojtaba sabetahd