maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

مکتب حاج قاسم

maktabhajghasem

کانون فرهنگی مکتب حاج قاسم (جهرم)

تبلیغات
Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران
بایگانی
محبوب ترین مطالب
آخرین نظرات
نویسندگان
پیوندهای روزانه
  • ۰
  • ۰

امشب شب ارزوهاست . پس امشب دعای فرج امام عصر یادمان نرود .

 


دریافت
مدت زمان: 2 دقیقه 4 ثانیه

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 0⃣2⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

   خاکش به قدری نرم بود که همه ستون در گرد و خاک استتار شده بود. یک دفعه یک گروه عراقی شاید حدود پانزده با بیست نفر در سمت راست ما سبز شدند.

فرمانده گروهان به ستون ما دستور ایست داد و از آیفا آمد پایین و در حالی که کنار ستون میدوید، مرا صدا می کرد و مدام می گفت: «مهدی کجاست؟» تا خودم را به او نشان دادم گفت: «مهدی، یالا بیا پایین»

بعد هم رفت به سمت عراقی ها که دست هایشان روی سرشان بود و دوزانو نشسته بودند. بعد با صدای بلند گفت: «هیچ کس به جز مهدی پیاده نشود.»

از بالای برجک تانک پایین پریدم و به دو رفتم کنار فرمانده. او نگاهی به من کرد و گفت: «اسلحه آماده است؟»

اسلحه را محکم گرفتم و با صدای بلند گفتم: «بله!» . گفت: «خوبه، بالا آماده شو و اینها را به رگبار ببند.» عراقی ها یک بند می گفتند: «الموت الصدام» 

اسلحه را آماده کردم، روی رگبار گذاشتم و نشانه رفتم به سمت عراقی هایی که روی زمین نشسته بودند. در آن لحظه به هیچ چیز فکر نمی کردم. فقط اجرای دستور فرمانده برایم اهمیت داشت. همین که انگشت سبابه‌ا‌م رابردم تاشلیک کنم، یکدفعه کل این پانزده نفر شروع کردند به ضجه زدن. رمل ها را با دو دست بر می داشتند و روی سر و صورتشان می ریختند و می گفتند: «یابن الزهرا.... یابن الزهرا. دخیل خمینی. الموت لصدام.»

بعد تمثال امام علی(ع) را در آوردند و جلوی روی فرمانده گرفتند و به پای او افتادند. چند تای آنها پوتین هایشان را در آورده بودند و بندهای آن را به هم گره زده و به گردنشان آویخته بودند. بعضی عکس های بچه هایشان را در آورده بودند. همگی خود را بچه های نجف و کربلا معرفی می کردند. این صحنه را که دیدم دستم لرزید. گفتم خدایا مگر این بعثی های کافر امام علی را قبول دارند؟ تصور من از عراقی ها آدم های بی دینی بود که روحشان را به صدام حسین کافر فروخته بودند.

   به فرمانده نگاه کردم. دو اسیر عراقی محکم پاهای فرمانده را چسبیده بودند و التماس می کردند. از حالت فرمانده فهمیدم او هم تحت تأثیر قرار گرفته است. چند نفر از بچه ها آمدند و گفتند: «اینها را بفرستیم عقب.» فرمانده گفت: «ما تازه در حال پیش روی هستیم، نبرد سختی در پیش داریم. وسیله ای برای حمل آنها به عقب نداریم.»

لحظه ای برای درنگ نبود. فرمانده سریع به ستون نگاه کرد و ماشینی را انتخاب کرد و به نفرات آن دستور داد روی تانک‌ها و ماشین های دیگر سوار شوند. عراقی ها سوار آنها شدند و چند نفر رزمنده مسئولیت انتقال آنها را به عقب به عهده گرفتند. آن روز دیدن اسیران عراقی برایم هیجان انگیز بود اما هرگز فکر نمی کردم خودم در همین نبرد اسیر خواهم شد.

 

                           °°°°

ده ساعت از ماجرای این بازجویی گذشت. در این فاصله همه را برای مصاحبه رادیویی برده بودند. از هر اسیر یک مصاحبه رادیویی انجام می شد. که تشریفاتی بود. سؤالات مشخص بود: «کجا اسیر شدی؟ اسمت چیه؟» رفت و آمد هر اسیر ده دقیقه طول می کشید.

👇👇👇

 

🍂 همه را بردند، طبق معمول آخرین نفر بودم، وقتی وارد اتاق شدم یک میز وسط اتاق بود و سه چهار صندلی هم اطرافش چیده شده بود. مرد سی و چند ساله ای که لباس نظامی به تن داشت پشت میز نشسته بود. روان فارسی حرف می زد. با لهجه عربی گفت: «من ایرانی هستم و اهل خرمشهرم.» . بعدها در اردوگاه ها از رادیو فارسی عراق زیاد صدای او را شنیدم. لحن صدایش و لهجه ای را که داشت خوب به یاد داشتم، دو نفر عراقی هم توی اتاق بودند. یکی ایستاده بود که قد بلندش توجهم را جلب کرد. درجه دار بود. دیگری گوشه ای از اتاق جلوی آینه ریشش را می تراشید. صورتش تا روی گونه ها از خمیر ریش سفید بود. فرچه ای که با آن خمیر به صورتش مالیده بود هنوز توی کاسه کنار دستشویی جلوی آینه بود.

سربازی قدبلند یک صندلی کشید جلو نشستم. مردی که فارسی می دانست پرسید: «اسمت چیه؟» گفتم: «مهدی»

تا گفتم مهدی، افسری که ریشش را می تراشید از توی آینه نگاهم کرد، لبخندی زد و گفت: «هان مهدی... مهدی پسر خوب!»

مردی که فارسی می دانست دوباره گفت: «ببین مهدی چند سؤال از تو می پرسیم و جواب هایی را می دهی که از تو می خواهیم! می پرسم چند سال داری؟ جواب می‌دهی شش سال. می پرسم چطور آمدی به جبهه؟ می‌گویی پاسدارهای خمینی حمله کردند به مدرسه ما و مرا دزدیدند و آوردند جبهه!»

تا این‌ها را گفت فهمیدم اینجا هم داستان داریم و کار من مثل بقیه با چند سؤال و جواب ساده تمام نمی شود.

افسر دوباره از توی آینه به من لبخند زد و گفت: «آره ... مهدی پسر خوب!»

دوباره کلید ضبط را زد و گفت: «شنوندگان عزیز ما الان با یک اسیر نوجوان ایرانی که خیلی هم کوچک است مصاحبه می کنیم.» کلید ضبط صوت را روشن کرد و گفت: «چند سال داری؟» من گفتم: سیزده سال.» با عصبانیت کلید را خاموش کرد و فریاد زد: «شش سال مهدی! می فهمی شش سال!»

باز پرسید: «چطور به جبهه آمدی؟» با خونسردی ولی محکم گفتم: داوطلب.» او فریاد زد: «تو باید آن چیزی را که می خواهم بگویی باید با گریه هم بگویی!»

سرباز دیگری که گوشه اتاق ایستاده بود آمد پشت سرم و با باتوم آرام آرام و بعد محکم به شانه هایم کوبید. در حالی که به زمین نگاه می کردم، گفتم: «چیزهایی که شما می خواهید دروغ است و من هرگز نمی گویم» 

یک دفعه افسری که ریش می تراشید تیغ را انداخت و صورتش را نصفه و نیمه با حوله پاک کرد و حمله کرد به طرفم، باتوم را برداشت و چند ضربه محکم کوبید توی سر و شانه ام. صورتش غضبناک بود. خیره شد در چشمانم و گفت: «مهدی حالا آن چیزی را که من می خواهم می گویی! بگو چطور به جبهه آمدی؟»

جواب ندادم. می‌دانستم فایده ای ندارد. صد بار جواب داده بودم. مردی که فارسی بلد بود، کلید ضبط صوت را روشن کرد و گفت: خوب مهدی گریه نکن پسر خوب..... اینجا همه با تو مهربان هستند... چرا گریه می‌کنی؟»

این حرف ها را در حالی می زد که دو ساعت بود داشتم کتک می خوردم و اینها یک آخ از من نشنیدند. افسر که دید با کتک زدن

زبانم باز نمی شود فریاد زد و مرا از روی صندلی بلند کرد و به زمین کوبید. وقتشان تمام شده بود. دو ساعت از شروع مصاحبه رادیویی با من می گذشت. زورهاشان را زده بودند. به ناچار سرباز بلندم کرد و به طرف آسایشگاه برد.

 

ادامه در قسمت بعد..

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

 

رزمایش پیامبر اعظم (ص) 16 نیروی زمینی سپاه با محوریت قرارگاه منطقه‌ای کربلا از صبح امروز (پنجشنبه) با حضور سردار سرلشکر پاسدار حسین سلامی فرمانده کل سپاه،سردار سرتیپ پاسدار محمد پاکپور فرمانده نیروی زمینی سپاه و جمعی از فرماندهان ،مسئولین و کارشناسان قرارگاه مرکزی خاتم الانبیا(ص)، ستاد کل نیروهای مسلح و سپاه در منطقه عمومی جنوب غرب کشور آغاز شد.

 

بنا بر این گزارش ، پس از انجام مراحل مقدماتی و جابه‌جایی و استقرار یگان ها و تجهیزات، تمرین پاسگاه فرماندهی و بازی‌جنگ‌، اجرای عملیات های سد رخنه، هلی برن و ضدهای برن و آتش های توپخانه و ادوات در مرحله نخست رزمایش پیامبر اعظم(ص) 16 اجرا شد.

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

دستیار ویژه‌ی رییس مجلس در امور بین‌الملل در یادداشتی که در سایت دفتر رهبر انقلاب منتشر شده با اشاره به روی کار آمدن دولت جدید آمریکا و دعوت روسیه از رئیس مجلس برای سفر به این کشور، اظهار داشت: این مقطع زمانی به‌گونه‌‌ای بود که از سوی رهبر انقلاب ضرورتی احساس شد مبنی‌بر اینکه پیامی به کشور روسیه منتقل کنند.

۲۰ بهمن ۹۹، پیام رهبر انقلاب به ولادیمیر پوتین رئیس جمهوری روسیه، توسط رئیس مجلس شورای اسلامی، تحویل رئیس دومای روسیه و نماینده‌ی ویژه‌ی پوتین شد. پایگاه اطلاع‌رسانی KHAMENEI.IR در همین رابطه گفتاری از آقای  حسین امیرعبداللهیان، دستیار ویژه‌ی رییس مجلس در امور بین‌الملل و از همراهان آقای قالیباف در این سفر منتشر می‌کند.

 

امروز در مرکز توجهات اندیشمندان حوزه‌ی روابط بین‌‌الملل، دیدگاه‌‌های رهبر انقلاب به‌عنوان یکی از صاحب‌‌نظرانی که درک درستی از هندسه‌ی روابط بین‌‌الملل و سیاست‌‌های جهانی دارند، مورد توجه قرار می‌‌گیرد و نقشه‌‌های راهی که توسط ایشان در فضای بین‌‌الملل ترسیم می‌‌شود، با عنوان ایده‌‌های جدید در شکل‌‌دهی به نظم جدید جهانی رصد می‌‌شود. ایشان با توجه به تجربه‌شان در حوزه بین‌الملل، همواره بر این مسئله تأکید دارند که در سیاست خارجی باید متوازن عمل کرد؛ یعنی هم به سیاست «نه شرقی، نه غربی» برای حفظ استقلال، حاکمیت و تمامیت ارضی جمهوری اسلامی عمل کنیم و هم روابط خارجی را با همه‌ی بخش‌‌های جهان حفظ کنیم. ما در این نگاه باور داریم که مرکز تحولات جهانی باید در هر عصر و دوره‌‌ای به‌خوبی شناخته شود و متناسب با آن سیاست خارجی کشورها و مناسبات در روابط خارجی بازتعریف شود.

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

 

سخنگوی وزارت خارجه آمریکا با طفره رفتن از اظهار نظر درباره گزارش آژانس اتمی مبنی بر آغاز تولید اورانیوم فلزی در ایران، گفت که واشنگتن فعلا گزینه‌های روی میز برای تعامل با ایران را علنی نمی‌کند.

علی‌رغم تاکید سران و مقام‌های ارشد جمهوری اسلامی ایران مبنی بر اینکه آمریکا به دلیل خروج یکجانبه از توافق هسته‌ای، باید در صدد جبران مافات برآید، اما واشنگتن باز هم از تهران خواست که ابتدا به تعهدات برجامی بازگردد.
«ند پرایس» سخنگوی وزارت امور خارجه آمریکا شامگاه چهارشنبه در پاسخ به سوالی درباره گزارش آژانس بین‌المللی انرژی اتمی مبنی بر آغاز تولید اورانیوم فلزی توسط ایران، گفت: «نمی‌خواهم درباره گزارش آژانس یا حداقل گزارش کذایی که ما ندیده‌ایم، صحبت کنم».
به نوشته وبگاه این وزارتخانه،‌ پرایس طی نشست خبری روزانه توضیح داد: «بنظرم، تمام چیزهایی که درباره رفتار ماه‌های گذشته ایران در هفته‌های اخیر گفته‌ایم، مربوط به گام‌هایی است که برای دور شدن هرچه بیشتر از برجام برداشته است. این اساس نگرانی ماست».
وی این نگرانی را مبنای رویکرد اضطراری آمریکا در تعامل با این چالش دانسته و افزود: «در حال مشورت‌هایی با اعضای کنگره هستیم تا مطمئن شویم رویکردی در قبال ایران داریم که هماهنگ بوده و با بهترین شانسی که داریم همخوانی داشته باشد».
این مقام آمریکایی با تکرار زیاده‌خواهیی مبنی بر لزوم بازگشت ایران به تعهدات برجامی پیش از واشنگتن، اظهار داشت: «ما همچنان از تهران می‌خواهیم که به پایبندی کامل به برجام بازگردد. ما به این کار ادامه می‌دهیم زیرا این برای ما، مسیر به سمت دیپلماسی را می‌گشاید. ما واقعا امیدواریم بتوانیم مسیر دیپلماسی را طی کنیم تا یک چالش فوری را رفع نماییم».
پرایس در پاسخ به سوالی درباره استفاده از استراتژی «هویج و چماق» برای متوقف کردن ایران از برداشتن محدودیت‌های بیشتر برجامی، تصریح کرد: «ما بیانیه‌های بیرون آمده از تهران را شنیده‌ایم. چیزی که می‌توانم اکنون به شما بگویم این است که می‌خواهیم از وسوسه مذاکره علنی اجتناب کنیم».
وی در این باره اضافه کرد: «ما حداقل فعلا نمی‌خواهیم هیچکدام از اقداماتی را که ممکن است روی میز باشد، نمایان کنیم. بخشی از منطق آن، این است که در حال انجام مشورت‌هایی با متحدان و شرکای خود و اعضای کنگره هستیم تا مطمئن شویم که با یکدیگر همراستا هستیم و زمانی که یک رویکرد هماهنگ برای این چالش فوری داشته باشیم، با ایرانی‌ها تعامل خواهیم کرد».
خبرنگار دیگری از پرایس پرسید که آیا آمریکا برنامه‌ای برای بعد از ضرب‌الاجل ایران در تاریخ ۲۲ فوریه دارد، و او نیز پاسخ داد: «هفته قبل بود که [آنتونی] بلینکن [وزیر خارجه] با تروئیکای اروپایی اولین گفت‌وگوی خود را انجام داد. ایران یکی از موضوعات گفت‌وگو بود».
سخنگوی وزارت خارجه آمریکا ادامه داد: «می‌توانم بگویم که در تاریخ‌های بیست‌ویکم یا بیست‌ودوم فوریه، پیشنهاد ما هنوز روی میز خواهد بود، اینکه اگر ایران پایبندی کامل به برجام را از سر بگیرد، ایالات متحده هم آماده طی کردن مسیر دیپلماتیک و بازگشت به برجام خواهد بود».
پرایس درباره احتمال برداشتن گام‌های موقت توسط آمریکا برای کاهش اختلافات با ایران نیز گفت: «همانطور که گفتم ما یک پیشنهاد روی میز داریم. درباره آن هم بسیار صریح بوده‌ایم... فرمولی پایبندی در ازای پایبندی که به آن باور داریم، مشخص است؛ ایران تعهدات کامل در برنامه جامع اقدام مشترک ۲۰۱۵ را از سر می‌گیرد، ایالات متحده هم همان کار را می‌کند».
بامداد سه‌شنبه بود که خبرگزاری «رویترز» به نقل از منابع مطلع، ادعا کرد که دولت جدید آمریکا در حال بررسی گزینه‌های متعددی درخصوص احیای برجام است که یکی از آنها شامل گام‌های کوچک واشنگتن و تهران در جهت پایبندی به تعهدات است.
پیش از آن نیز «آنتونی بلینکن» وزیر خارجه آمریکا با تکرار زیاده‌خواهی درخصوص گنجانده شدن مسائل دیگر در برجام، مدعی شد تهران ابتدا باید به پایبندی به توافق هسته‌ای بازگردد تا واشنگتن نیز همین کار را انجام دهد.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 9⃣1⃣

 

خاطرات مهدی طحانیان 

 

..سرباز بیچاره دست و پایش را گم کرده بود، در گوشم می گفت: تو رو خدا مهدی فحش بده، این رحم ندارد، تو را می کشد!»

وقتی فرمانده دید فقط سکوت کردم ضامن کلت را آزاد کرد و روی شقیقه ام فشار داد. دردی در سرم پیچید. فرمانده فریاد کشید: می‌کشمت.. همین جامی کشمت!

با صدای بلند شهادتین خواندم. وقتی شنید دارم اشهدم را می خوانم مثل گرگ درنده نعره زد و با ته کلت چنان محکم توی سرم کوبید که افتادم زمین و او با لگد افتاد به جانم. گاهی هم مثل پر کاه از زمین بلندم می‌کرد و می کوبید به دیوار، دیگر نمی گفت فحش بده، فقط کتک می زد. وقتی خسته شد رهایم کرد، نفس نفس می زد. به سرباز اشاره کرد و با استیصال دستور داد سرباز مرا سه بار سر دستانش برده و محکم به زمین بکوبد. سرباز ناچار و به رغم اکراه شدید سه بار این کار را تکرار کرد و سپس به سرباز دستور داد: «اینو از جلوی چشمم ببر!»

سرباز بیچاره از خدا خواسته بغلم کرد و به سرعت از اتاق زد بیرون، مدام از من حلالیت می خواست و می گفت: «شانس آوردی تو را نکشت، خیلی بی رحم است.» او مرا به آسایشگاه برگرداند. بچه ها به استقبالم آمدند. سر و صورتم داغان بود. گفتند: «مهدی چی شد، چه بلایی سرت آوردند، مگر چی گفتی؟» : آنچه در اتاق گذشته بود خلاصه اش را به بچه ها گفتم. کمی دلداری ام دادند. 

بعد یک گوشه سالن دراز کشیدم. سر و صورت و بدنم درد می کرد انگار انداخته بودندم داخل هاون. درب و داغان بودم. با خودم فکر کردم عجیب است که برای عراقی ها تا این حد فحش دادن ارضاء کننده است. یادم آمد وقتی اسیر می گرفتیم از هیچ کدامشان نمی خواستیم به صدام فحش بدهند. اما آنها بلافاصله می گفتند: «مرگ بر صدام، صدام کافر، صدام خر...» ناخودآگاه فکرم رفت به اولین دسته اسیری که دیدم.

 

                               °°°°

    مرحله اول عملیات بیت المقدس بود. بعد از یک هفته توقف پشت رودخانه کارون و کار شبانه روزی ارتش و سپاه پل شناور روی رودخانه زده شد و تجهیزات زرهی تانک و نفربرها به سلامت از روی پل گذشتند.

هوا که گرگ و میش شد، گفتند سریع بروید سوار بشوید. ستونها تشکیل شدند و رفتیم به سمت تجهیزات زرهی که برای عملیات آورده بودند. هر کس وسیله ای جلویش بود سوار می شد. یکدفعه می‌دیدی روی برجک تانک و اطراف آن دیگر جای سوزن انداختن نیست، هر کس یک تکه از آهن تانک را چسبیده.

👇👇👇

 

🍂 من هم دویدم و سوار یکی از تانک‌ها شدم. دوست داشتم سوار تانک بشوم. رفتم روی برجکش نشستم. بغل برجک میله هایی بود که یکی را چسبیدم تا نیفتم. 

تانک با سرعت شروع به حرکت کرد. تکان‌ها و سروصدای عجیبی داشت. محکم میله را چسبیده بودم. وقتی تانک توی دست انداز می افتاد چنان بالا و پایین می رفت که اگر یک ذره شل

نشسته بودی پرت می‌شدی پایین. وقتی گاز می‌داد دود سیاه غلیظی از - اگزوزش بیرون می زد. اتفاقا من هم نزدیک اگزوز بودم و این دود سیاه می خورد توی سروکله ام اما بی خیال این چیزها بودم.

ستون عظمت خاصی داشت. انتهایش نامعلوم بود و در اوج هیبت و صلابت در دل دشمن فرو می رفت.

صدای حرکت تانک ها و نفربرها آنقدر شدید بود که مدتی طول کشید تا متوجه شدیم بالای سرمان چیزهایی منفجر می شود. اینها خمپاره های زمانی بودند که عراقی ها می فرستادند بالای سر ستونهای در حال حرکت و تندتند منفجر می شدند و دودی سیاه رنگ از خود در آسمان به جا می گذاشتند. چیزی نگذشت که آسمان بالای سرمان پر از دودهای دایره ای شکل و سیاه شد. ترکش ها به بدنه تانک ها می خورد و سروصدای عجیبی ایجاد می کرد. هوا کم کم روشن شد و توانستیم جلو را ببینیم. بیابانی وسیع جلوی ما قرار داشت

 

ادامه در قسمت بعد..

 

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

🍂

🔻 #معجزه_انقلاب 8⃣1⃣

 

      خاطرات مهدی طحانیان 

 

   دیدن چهره های آشنا بعد از آن اتاق جنگ و عدنان خیرالله و آن همه فشار برایم آرامش بخش بود. احمد جمالی، علی صادقی، حسین احتشامی، رضا گلخنی، مهدی حدیدی، مظلوم، ابراهیم زائری.

تقریبا دو روز آنجا ماندیم. سلولها روبه روی سوله ما قرار داشت که عراقی ها هر روز می آمدند تک به تک بچه ها را می بردند بازجویی. ساختمان تمیزی بود. بچه هایی که از بازجویی بر می گشتند به جواب هایی که داده بودند می‌خندیدند. ظاهرا سؤالات همه یک جور بود. می خواستند بدانند ایران چقدر نیرو و ادوات جنگی پشت خط دارد. در کنار بازجویی یک مصاحبه رادیویی با سؤالات یکسان و مشخص هم گرفته می شد. تنها کسی که بازجویی و مصاحبه رادیویی نداده بود من بودم.

دو سرباز آمدند دستهایم را بستند و بردند برای بازجویی. فکر می کردم مثل بقیه همان سؤالات از من پرسیده می شود؛ اهل کجایی؟ چند سال داری؟ کجا اسیر شدی و... چیز دیگری در ذهنم نداشتم.

   رسیدیم جلوی یک در. سرباز قوی هیکلی همراهی ام می کرد. او در سوله را باز می کرد و می بست. سرباز خوبی بود، مثل بعثی ها، که با لگد بچه ها را می زدند، عقده ای نبود. گاهی صدایم می کرد پشت پنجره .و می گفت: «مهدی خمینی زین. نحن اخی مسلم. صدام خر!

کلمه خر را تقریبا همه عراقی ها از زبان فارسی یاد گرفته بودند او مرا برد جلوی در اتاق بازجویی و در را باز کرد. یک افسر عراقی حدودا پنجاه ساله، درشت هیکل با کلاه قرمزرنگی به سر و سبیلی پت و پهن و مشکی پشت میز نشسته بود. هیبت یک دیو را داشت.

یک مشت کاغذ پراکنده روی میزش بود. خیره نگاهم می کرد. مویرگهای سرخ چشمش پیدا بود. رگ گردنش بیرون زده بود. احساس کردم با آن قد و هیکل و این حالت غضبناک می خواهد از من زهر چشم بگیرد. . یک صندلی نزدیکم بود. به سرباز اشاره کرد بنشاندم روی صندلی. چند برگه کاغذ سفید و یک خودکار گذاشت جلویم، چند ثانیه نگذشت که کاغذ و قلم را از جلویم برداشت و پرت کرد آن طرف. از جا بلند شد و دور صندلی من چرخید. فکر کردم با خودش گفته این یک الف بچه چه اطلاعات نظامی دارد که بنویسد. چطور او را تخلیه اطلاعاتی اش کنم!؟

👇👇👇

 

ادامه در قسمت بعد.......

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

 

 

 

با نشستن و تماشا کردن هیچ کاری پیش نمی رود . مسئولان با حضور در میدان کار و عمل ، و با اعتماد به خدا ، دائما مولفه های قدرت ملی را افزایش دهند و در عمل تولید قدرت کنند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

حضرت آیت‌الله خامنه‌ای فرمانده معظم کل قوا صبح امروز (یکشنبه) در دیدار جمعی از فرماندهان نیروی هوایی و پدافند هوایی ارتش، بیعت تاریخی همافران با امام خمینی(ره) در ۱۹ بهمن ۵۷ را یکی از شگفتی‌سازی‌های مهم و از عوامل اصلی پیروزی انقلاب و همچنین نشان‌دهنده خطای محاسباتی آمریکایی‌ها برشمردند و گفتند: لازمه استمرار حرکت پرشتاب انقلاب، حضور مردم در صحنه، کار و تلاش بی‌وقفه، اتحاد کلمه بخصوص میان مسئولان، اعتماد به وعده الهی و افزایش مؤلفه‌های قدرت ملی در عمل است.

  • mojtaba sabetahd
  • ۰
  • ۰

خاطرات جنگ

معجزه-انقلاب7️⃣1️⃣

🔻

نفس راحتی کشیدم و با هیجان تعریف کردم که آن جلو توی دشت چه خبر است و چه دیدم.

فرمانده تا نگاهش افتاد به کلت دیگری که از کمرم آویزان بود و مخصوص شلیک منور بود و دوربین مادون قرمز، آنها را از من گرفت و گفت: «اینا معرکه است، تمامش به درد می خوره!» داغش به دلم ماند، حتی یکی را به خودم نداد. گفت: «تا تو باشی بدون اجازه محل خدمتت را ترک نکنی،»

بعد هم دستور رسید هر چه زودتر محل را تخلیه کنیم. با آن حجم مهمات داخل سوله ها، اگر انفجاری صورت می گرفت تا شعاع چند کیلومتری همه قتل عام می‌شدیم. بعدها پیگیری کردم که بدانم تکلیف مهمات آن انبار بزرگ چه شد. فهمیدم دو سه تا پدافند نزدیک دهانه انبار مستقر کردند که به راحتی هواپیماهای عراقی را هدف قرار می داد و به این ترتیب توانسته بودند همه مهمات را به پشت خط مقدم تخلیه کنند. هر چند آن زیرزمینی که دیدم امکان نداشت با قوی ترین بمب ها هم خراب شود. عراقی ها حتی به ذهنشان هم خطور نمی کرد و احتمال نمی دادند روزی مجبور شوند آن محل امن را رها کنند. به همین دلیل هیچ پاشنه آشیلی برای پناهگاه باقی نگذاشته و انبار نفوذناپذیری ساخته بودند.

 

                              °°°°

   نزدیک غروب یک دسته اسیر به ستون آمدند، همه شان شل و پل بودند. حتی بعضی دست و پایشان قطع بود که باید منتقل می شدند بیمارستان. هر کس سالم بود یک مجروح را روی شانه اش حمل می کرد.

بین این گروه جدید گشتم به امید اینکه آشنایی ببینم. متوجه شدم تعدادی از افراد این ستون بچه های اردستان هستند و چند نفرشان را شناخت م. امرالله گنجی بینشان بود. محمد رمضان پور، على ملایی، داداش آقای ملایی که در بسیج با ما بود. امرالله آن موقع شاید هیجده سال داشت و توی اردستان آهنگری می کرد. بعضی ها را به چهره می‌شناختم اما اسمشان را هنوز خوب نمیدانستم. 

 

ادامه در قسمت بعد.....

 

 

پایگاه مقاومت سرداد شهید حاج قاسم سلیمانی

  • mojtaba sabetahd